eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
به آرامی روی انگشت دستم عسل میزد که گفت: _من همه چی رو از چشمات خوندم... دوستش داشتی... منم بهت گفتم که با گذشته ات کاری ندارم... همونطوری که تو با گذشته ی من کاری نداشتی... پس نگران نباش. سر بلند کرد و آن نگاه چشمان سیاه و جذابش را به من دوخت. فوری دستانم را دور گردنش آویختم و خودم را در آغوشش رها کردم. _دوستت دارم حامد... تو همیشه برام همون دکتر بداخلاق و بهونه گیر و همسری مهربان و عاشقی هستی که کنارت همه چیز خوبه. خندید. _حالا که دیگه دکتر بد اخلاق نیستم چرا میگی پس؟ _خوب آخه هنوز باورم نمیشه که تو همون دکتر بد اخلاق باشی. دستانش را دور کمرم فشرد و گفت: _حالا منو عسلی نکنی با اون دستت. از آغوشش جدا شدم که صدای آقا آصف بلند شد : _یا الله... نگاهم لحظه ای باز ترس در خود جای داد. _اومدن... برو با مهیار حرف بزن... برید توی باغ... منم روی ایوان می ایستم و نگاهتون میکنم.... خوبه؟ این بهترین پیشنهاد بود چون از تنها حرف زدن با مهیار حراس داشتم. عمه به مهیار گفت که من می‌خواهم با او حرف بزنم و او جلوتر از من به باغ حیاط خانم جان رفت. من و حامد هم پشت سرش، سمت ایوان رفتیم . حامد کنار نرده ها ایستاد و گفت : _برو مستانه. نگاهم به آرامش چشمانش بود. لبخندی به لب آوردم و از او جدا شدم. هر قدمی که سمت مهیار که انتهای باغ ایستاده بود، بر می‌داشتم، اخمم محکمتر میشد. تا بالاخره به او رسیدم. با فاصله از او ایستادم و در حالیکه سرم را از او به طرف حامد که هنوز روی ایوان ایستاده بود، میچرخاندم گفتم: _عمه یه حرفایی به من زد که خیلی ناراحتم کرده. بی آنکه نگاهم کند، با آن دو دستی که در جیب شلوار فرو برده بود و سری که سمت زمین بود گفت: _جناب دکتر شما مامور نگهبانی هستن که اونجا واستادن تا بلایی سر خانمش نیارم؟! عصبی از این حرفش جواب دادم: _نخیر... چون میدونست من برای حرف زدن با تو معذبم اونجا واستاد که کمی راحت تر باشم. سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم . پوزخند تلخی زد و گفت: _حالا من معذبت میکنم؟... چرا میخوای وانمود کنی خوشبختی؟ با حرص و عصبانیت آمیخته بهم جوابش را دادم: _چون خوشبختم... و از دست تو با این مسخره بازی‌هایی که راه انداختی، دلخور... چطور به خودت جرات دادی همون جلسه ی اولی که حامد رو میبینی ازش بپرسی که در مورد گذشته ی من چیزی میدونه یا نه.... _خب باید میدونست که زنش به اجبار بهش بله گفته.... نباید میدونست؟! ... از شدت حرص و ناراحتی لحظه ای نتوانستم جوابش را بدهم که ادامه داد: _ببین مستانه... من نمی‌ذارم بخاطر مخالفت پدر و مادرم، تو خودت رو بدبخت کنی. توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ پشت میزش نشسته بود و داشت کارش را می کرد که با سرکی که بی اجازه، من به درون اتاقش کشیده بودم، با اخم گفت : _چیه؟!.... هنوز نمی دونی باید برای ورود به اتاق یه خانم در بزنی. ناچار گفتم: _ببخشید فقط..... نگذاشت حرفم را بزنم و خودش گفت : _فقط چی؟!.... مامانم بهت گفته امروز زیادی مراقبم باشی؟!.... خب حق داره... مادره.... نمی شه گولش زد. و بعد خودنویسش را یک لحظه از روی کاغذ زیر دستش بلند کرد و کاغذ زیر دستش را تا زد. _بیا بگیرش.... چند قدمی جلو رفتم که اخمی توی صورتش ظاهر شد و خم شد روی میز. درد داشت انگار! _شما خوبید؟ سر بلند کرد و در حالیکه هنوز صورتش از دردی که در وجودش بود، مچاله شده بود، جوابم را داد: _شما؟!.... یادمه وقتی منو داشتی برمی گردوندی ، تو صدام می کردی که! سکوت کردم و او ایستاد. صندلی اش را به عقب هل داد و میزش را دور زد. با همان کاغذ تا شده ای که هنوز میان انگشتان دستش بود. _بیا دیگه.... بگیرش. _این چیه؟! _سواد مگه نداری؟.... بخون. دست دراز کردم و کاغذ را گرفتم. مقابل نگاهش که بدجوری، طرح غم به خود گرفته بود، نامه را باز کردم و خواندم. _سلام.... در حالی این نامه رو نوشتم که صبح زود، قبل از رفتن به شرکت، همون موقعی که مامان تا دم در آشپزخانه دنبالم آمد و به من شک کرده بود، تصمیم خودم را گرفتم برای خوردن 10 عدد قرص لورازپام..... سرم بالا آمد. با تعجب نگاهش کردم. _قرص خوردی؟! لبخند تلخی زد و قدمی در اتاق برداشت. _دیگه این زندگی رو نمی خوام.... هیچ چیش رو نمی خوام..... می خوام بمیرم تا.... و نشنیدم تا چی... چنان فریادی کشیدم : __یکی بیاد اینجا. که منشی شرکت، سراسیمه و بدون در زدن وارد اتاق شد. _بله؟ _زنگ بزن اورژانس.... همین حالا. و منشی متعجب به من و رامش نگاه کرد. _چرا؟! وقت توضیح نبود.... تنها بلندتر ، با اخم پر جذبه تر ، و نگاهی نافذتر گفتم : _بهت می گم زنگ بزن زود باش. چشمی گفت و دوید. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............