#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_194
به آرامی روی انگشت دستم عسل میزد که گفت:
_من همه چی رو از چشمات خوندم... دوستش داشتی... منم بهت گفتم که با گذشته ات کاری ندارم... همونطوری که تو با گذشته ی من کاری نداشتی... پس نگران نباش.
سر بلند کرد و آن نگاه چشمان سیاه و جذابش را به من دوخت.
فوری دستانم را دور گردنش آویختم و خودم را در آغوشش رها کردم.
_دوستت دارم حامد... تو همیشه برام همون دکتر بداخلاق و بهونه گیر و همسری مهربان و عاشقی هستی که کنارت همه چیز خوبه.
خندید.
_حالا که دیگه دکتر بد اخلاق نیستم چرا میگی پس؟
_خوب آخه هنوز باورم نمیشه که تو همون دکتر بد اخلاق باشی.
دستانش را دور کمرم فشرد و گفت:
_حالا منو عسلی نکنی با اون دستت.
از آغوشش جدا شدم که صدای آقا آصف بلند شد :
_یا الله...
نگاهم لحظه ای باز ترس در خود جای داد.
_اومدن... برو با مهیار حرف بزن... برید توی باغ... منم روی ایوان می ایستم و نگاهتون میکنم.... خوبه؟
این بهترین پیشنهاد بود چون از تنها حرف زدن با مهیار حراس داشتم. عمه به مهیار گفت که من میخواهم با او حرف بزنم و او جلوتر از من به باغ حیاط خانم جان رفت.
من و حامد هم پشت سرش، سمت ایوان رفتیم . حامد کنار نرده ها ایستاد و گفت :
_برو مستانه.
نگاهم به آرامش چشمانش بود. لبخندی به لب آوردم و از او جدا شدم. هر قدمی که سمت مهیار که انتهای باغ ایستاده بود، بر میداشتم، اخمم محکمتر میشد. تا بالاخره به او رسیدم.
با فاصله از او ایستادم و در حالیکه سرم را از او به طرف حامد که هنوز روی ایوان ایستاده بود، میچرخاندم گفتم:
_عمه یه حرفایی به من زد که خیلی ناراحتم کرده.
بی آنکه نگاهم کند، با آن دو دستی که در جیب شلوار فرو برده بود و سری که سمت زمین بود گفت:
_جناب دکتر شما مامور نگهبانی هستن که اونجا واستادن تا بلایی سر خانمش نیارم؟!
عصبی از این حرفش جواب دادم:
_نخیر... چون میدونست من برای حرف زدن با تو معذبم اونجا واستاد که کمی راحت تر باشم.
سر بلند کرد و لحظه ای نگاهم . پوزخند تلخی زد و گفت:
_حالا من معذبت میکنم؟... چرا میخوای وانمود کنی خوشبختی؟
با حرص و عصبانیت آمیخته بهم جوابش را دادم:
_چون خوشبختم... و از دست تو با این مسخره بازیهایی که راه انداختی، دلخور... چطور به خودت جرات دادی همون جلسه ی اولی که حامد رو میبینی ازش بپرسی که در مورد گذشته ی من چیزی میدونه یا نه....
_خب باید میدونست که زنش به اجبار بهش بله گفته.... نباید میدونست؟! ...
از شدت حرص و ناراحتی لحظه ای نتوانستم جوابش را بدهم که ادامه داد:
_ببین مستانه... من نمیذارم بخاطر مخالفت پدر و مادرم، تو خودت رو بدبخت کنی.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_194
پشت میزش نشسته بود و داشت کارش را می کرد که با سرکی که بی اجازه، من به درون اتاقش کشیده بودم، با اخم گفت :
_چیه؟!.... هنوز نمی دونی باید برای ورود به اتاق یه خانم در بزنی.
ناچار گفتم:
_ببخشید فقط.....
نگذاشت حرفم را بزنم و خودش گفت :
_فقط چی؟!.... مامانم بهت گفته امروز زیادی مراقبم باشی؟!.... خب حق داره... مادره.... نمی شه گولش زد.
و بعد خودنویسش را یک لحظه از روی کاغذ زیر دستش بلند کرد و کاغذ زیر دستش را تا زد.
_بیا بگیرش....
چند قدمی جلو رفتم که اخمی توی صورتش ظاهر شد و خم شد روی میز.
درد داشت انگار!
_شما خوبید؟
سر بلند کرد و در حالیکه هنوز صورتش از دردی که در وجودش بود، مچاله شده بود، جوابم را داد:
_شما؟!.... یادمه وقتی منو داشتی برمی گردوندی ، تو صدام می کردی که!
سکوت کردم و او ایستاد.
صندلی اش را به عقب هل داد و میزش را دور زد.
با همان کاغذ تا شده ای که هنوز میان انگشتان دستش بود.
_بیا دیگه.... بگیرش.
_این چیه؟!
_سواد مگه نداری؟.... بخون.
دست دراز کردم و کاغذ را گرفتم. مقابل نگاهش که بدجوری، طرح غم به خود گرفته بود، نامه را باز کردم و خواندم.
_سلام.... در حالی این نامه رو نوشتم که صبح زود، قبل از رفتن به شرکت، همون موقعی که مامان تا دم در آشپزخانه دنبالم آمد و به من شک کرده بود، تصمیم خودم را گرفتم برای خوردن 10 عدد قرص لورازپام.....
سرم بالا آمد. با تعجب نگاهش کردم.
_قرص خوردی؟!
لبخند تلخی زد و قدمی در اتاق برداشت.
_دیگه این زندگی رو نمی خوام.... هیچ چیش رو نمی خوام..... می خوام بمیرم تا....
و نشنیدم تا چی... چنان فریادی کشیدم :
__یکی بیاد اینجا.
که منشی شرکت، سراسیمه و بدون در زدن وارد اتاق شد.
_بله؟
_زنگ بزن اورژانس.... همین حالا.
و منشی متعجب به من و رامش نگاه کرد.
_چرا؟!
وقت توضیح نبود.... تنها بلندتر ، با اخم پر جذبه تر ، و نگاهی نافذتر گفتم :
_بهت می گم زنگ بزن زود باش.
چشمی گفت و دوید.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............