#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_195
اینبار صدایم بلند شد:
_به خدا نمیبخشمت مهیار... اگه بخوای زندگی منو با این استدلال های بی منطقت، به خطر بندازی، حلالت نمیکنم... کی گفته من بدبخت شدم!؟... کی گفته من به اجبار با حامد عقد کردم؟!... اینا همه تخیلات خودته... من دوستش دارم... زندگیمو هم دوست دارم... همه چی هم بین من و تو تموم شده... اینو بارها بهت گفتم... نگفتم؟
ایستاد و سرش را سمتم بلند کرد. نگاهش توی چشمانم نشست.
_بهم دروغ نگو مستانه.... تو بخاطر اینکه من فکر کنم دیگه نمیتونم کاری انجام بدم و مادر و پدرم رو راضی کنم، با حامد عقد کردی.
عصبی صدایم بلند شد. نمیدانم تا ایوان خانه ی خانم جان هم رسید یا نه؟
_نهههههههه.... من فقط واسه خاطر داغ پدر و مادرم به اون روستا رفتم... و بعد...
مکثی کردم و صدایم کمی پایین آمد.
_من ذره ذره... عاشق حامد شدم... تا جاییکه... خودم بهش پیشنهاد ازدواج دادم... الانم تنها نگرانی من تویی که میخوای خوشبختی منو ازم بگیری... برو دنبال زندگیت مهیار... من و تو قسمت هم نبودیم... بذار خیالم راحت باشه که تهدید زندگی من نمیشی... و نمیخوام حامد رو از دست بدم...
اخم محکم نشسته بین ابروانش میگفت که هنوز حرفم را باور نکرده.
_بس کن مستانه... تا کی میخوای نقش بازی کنی؟... یعنی در عرض 6 ماه عاشق یه دکتر روستا شدی و تمام خاطرات بیست ساله بینمون رو فراموش کردی؟!
...باور نمیکنم مستانه... واسه همینم تموم تلاشم رو میکنم تا...
هنوز نگفته، از شنیدن آن همه اصرارش، عصبی شدم و محکم توی گوشش زدم.
همان لحظه پشیمان شدم اما وقتی تعجب چشمانش را دیدم، عصبانیت خودم را حفظ کردم.
_اینو زدم که بهت بگم... من خیلی زجر کشیدم... مادر و پدرم رو با هم از دست دادم و حالا اگه بخوای حامد رو هم ازم بگیری... بخدا قسم... به ارواح خاک پدرو مادرم... نفرینت میکنم.
بغضم گرفته بود و صدایم میلرزید و او با همان تعجب نشسته در نگاهش هنوز نگاهم میکرد.
_بفهم که میگم دوستش دارم...
اینرا گفتم و با قدم هایی بلند از او دور شدم. تازه وقتی به ایوان رسیدم و نگاه خیره ی حامد را دیدم، یخ کردم.
دستانم سرد شد و پاهایم بی حس. و بغضم پنجه انداخت به گلویم. روی پله ی ورودی نشستم که حامد سمتم آمد.
_مستانه!
و گریستم. خالی شدم از انرژی انگار. و حامد کنارم نشست و دستش را روی شانه ام انداخت.
_چرا گریه میکنی؟
_چون اینقدر بدبختم که هروقت حس کردم خوشبختم یه حادثه ای اومد و خوشبختی منو ازم گرفت... مادر و پدرم رفتن... و اونهمه بلا سرم اومد و...
نگفتم و او سرم را سمت شانه اش کشید و روی سرم را بوسید.
_گریه نکن عزیزم... کسی نمیخواد خوشبختی ما رو ازمون بگیره.
و باز بوسه ای دیگر به روی سرم زد. سر بلند کردم که نگاهم به مهیاری افتاد که از ته باغ نگاهمان میکرد.
و در زير نگاه او، حامد انگشت سوخته ام را دید. حرف زد. بوسه ای به گونه ام نشاند و دستم را میان دستش فشرد.
توجه توجه
❌❌❌❌❌
نویسنده ی رمان #مثل_پیچک
راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
این کار شرعا و قانونا و اخلاقا
حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_195
نگاهم رفت سمت رامش. لبخند تلخی کنج لبانش جا داد.
_الان باز می خوای نقش ناجی منو بازی کنی؟.... دیره....
و درست همان لحظه، از درد، صورتش جمع شد. آخ بلندی کشید و تا کمر مقابلم دولا.
اما صدایش هنوز شنيده می شد.
_می بینی؟.... قرصا.... اثر کرده.
و ناگهان مقابل نگاه ترسیده ی من، زانوانش شکست و تا شد.
دو زانو افتاد کف اتاق و با یک عق زدن بلند و پر صدا، خون بالا آورد.
رنگ از رخم پرید. یعنی در واقع روح از بدنم رفت!
همان دو قدم فاصله ی بینمان را دویدم.
_دیوونه ی روانی.... تو مگه مغز خر خوردی که واسه خاطر اون پسره ی عوضی، خودتو به کشتن میدی؟
سر بلند کرد. میان اون جوی خونی که از دهانش جاری بود، باز هم لبخند زد.
زهر لبخندش، مثل تیزی چاقویی، قلبم را خراشید.
_من واسه خاطر اون قرص نخوردم..... من می خوام..... پیرهن مشکیمو تن بابام کنم.
چشمانم از تعجب، گرد شد. انگار زمان در همان نقطه ایست کرد!
رامش هم مثل من، دل خوشی از عمو نداشت!
من هنوز ثانیه ها را در ساعت صفر می دیدم و متوقف از هر گذری که رامش با همان لبخند چشم بست و مقابلم، پخش زمین شد.
اینجا بود که دوباره زمان به تونل گذر خودش بازگشت.
بی اراده فریاد زدم باز .
_یکی بیاد.....
و در اتاق باز شد. منشی شرکت این بار با دیدن رامش، جیغ کشید.
_وای خدای من!.... چی شده؟
_زنگ زدی اورژانس؟
_بله زنگ زدم.
_پس چرا نیومدن؟
_نمی دونم.
وقت نبود. سوئیچ ماشین رامش را داشتم و تصمیمم را در کسری از صدم ثانیه گرفتم.
_کمک کن ببریمش.
_کجا؟
از این همه اَبلهی فریاد زدم.
_بیمارستان دیگه.
به سختی رامش را تا ماشین بردیم.
او را روی صندلی جلو نشاندیم و من با بدترین نوع رانندگی، راندم.
شاید اگر به هوش بود، حتم داشتم دیگر ماشینش را دستم نمی دهد. اما با همان طرز وحشتناک رانندگی، در کمتر از ده دقیقه او را به نزدیک ترین بیمارستان اطراف شرکت رساندم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............