eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
مهیار را دیگر از همان روز و همان لحظه ندیدم. نمی‌دانم به چه بهانه ای برگشت شمال و من ماندم و عذاب وجدانی که چرا سیلی به صورتش زدم؟! بعد اتمام مراسم تاسوعا و عاشورا، به روستا برگشتیم. چیزی به مراسم خودمان نمانده بود. قرار بود بعد از ماه صفر، در باغ مش کاظم، مراسم بگیریم. آقا جعفر هم از قبل به حامد گفته بود، شام مراسم را خودش تقبل می‌کند. و هرچه حامد گفته بود که نمی‌شود، قبول نکرد. میگفت خانم پرستار از ما هیچی نگرفت برای زایمان میمنت، و این کمترین کاری است که می‌شود انجام داد برای جبران. از شنیدن این حرف آقا جعفر، اشک در چشمم نشست. چقدر حق شناس بودند مردم این روستا! و همین سادگی و حق شناسیشون بود که مرا راضی به زندگی کردن در کنارشان کرد. ماه محرم و صفر هم تمام شد. من بودم و کلی کار برای مراسم. عمه و خانم جان هم کمکم آمدند. با آنکه حامد گفته بود آن اتاق کوچک جایی برای چیدن جهزیه ندارد و باید صبر کنیم تا درمانگاه روستا ساخته شود، اما خانم جان با یک وانت اثاث آمد که آه از نهادم بلند کرد! چند دست لحافت و تشک و بالشت نو، با چند دست قابلمه و بشقاب و لیوان و خرده ریز آشپزخانه. و چیدن و جا دادن آنهمه وسایل برای یک اتاق 20 متری، کمی سخت بود. بعد از جا دادن وسایل، نوبت لباسم بود. چون مراسم در باغ مش کاظم بود، خاله رعنا، دست به کار شد و یک پیراهن و دامن سفید اما زیبا برایم دوخت. روی یقه و سر آستین هایش را هم گلدوزی کرد. و در آخر رسید همان روزی که دلم برایش بیقرار بود. روز ازدواج من و حامد... چه رسم و رسوماتی داشت عروسی در آن روستا. از حمام بردن عروس گرفته، تا لباس پوشیدن و آماده کردن عروس... موهایم را گلنار با بیگودی فر کرد و خودم چشمانم را با سرمه ای که خانم جان آورده بود سیاه کردم و رژ قرمزی روی لبانم کشیدم و تمام. سادگی همین آرایش، باعث زیبایی آن شده بود. وقتی بلوز و دامن سفیدم را پوشیدم و مقابل نگاه خانم جان و عمه، گلنار و بی بی ایستادم، گلنار با دود اسپند خفه مان کرد. عمه بلند زد زیر گریه که بغضم گرفت. و خانم جان با صدایی بلند او را توبیخ کرد. _افروز!... بس کن شگون نداره. و خودش چرخید و پشتش را به من کرد تا اشک جمع شده در نگاهش را نبینم. و بی بی مدام داشت ماشاالله میگفت و این وسط نمی‌دانم گلنار چرا می‌گریست و گه گاهی لبخند میزد؟! توجه توجه ❌❌❌❌❌ نویسنده ی رمان راضی نیستن که رمان با هر اسمی یا نامی حتی با ذکر منبع، کپی شود. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ این کار شرعا و قانونا و اخلاقا حرام حرام حرام است
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نشسته بودم روی صندلی کنار اتاق اورژانس، و با سوئیچ ماشین در دستم بازی می کردم. خسته و کلافه، سر بلند کردم و پشت سرم را تکیه به دیوار زدم. 30 دقیقه ای بود که رامش را به بیمارستان رسانده بودم و به زنعمو زنگ زده. اما نه هنوز خبری از دکتر رامش بود و نه خبری از زنعمو. سوئیچ ماشين را در جیب شلوارم فرو بردم و طول راهرو را طی کردم. بیمارستان خصوصی بود و بخش اورژانس خلوت..... چند قدمی که از ورودی اورژانس دور شدم، صدای قدم هایی را شنیدم. _شما همراه همون خانمی هستید که قرص خورده بود؟ فوری چرخیدم سمت صدا. _بله.... بله... حالش چطوره؟ مردی میان سال با روپوش سفید مقابلم بود. دو دستش در جیب های بزرگ روپوشش بود که جواب داد: _خب خدا خیلی بهش رحم کرده که معده اش خونریزی کرده و زهر دارو ها رو بالا آورده.... ما معده اش رو شستشو دادیم،.... امشب اما باید اینجا بستری بشه.... باید به خاطر کنترل اثر داروها روی بدنش، تحت نظر باشه.... زنگ بزنید لطفا به خانواده اش اطلاع بدید تا فرم پذیرش رو پر کنند.... با اجازتون. دکتر از کنارم رد شد و من تنها با یک نفس آزاد شده از سینه ی تنگم، آهسته زمزمه کردم. _ممنون..... و نگاهم باز به در ورودی بیمارستان خیره شد. باید زنعمو تا آن لحظه، حتما عمو را هم خبر کرده باشد. دوباره نشستم روی صندلی پشت در اتاق اورژانس که گوشی ام زنگ خورد. شماره ی زن عمو بود که فوری جواب دادم. _الو..... آقا بهنام.... شما کجایی؟ _سلام.... من پشت در اورژانس هستم.... از در توی کوچه اومدم. صدای نگران زن عمو در گوشم پیچید. _حال رامش چطوره؟ _دکترش گفت خوبه..... ولی باید تحت نظر باشه.... شاید یکی دو روز. _یه دقیقه بیایید من نمی دونم شما کجایی.... دارم میام... سمت کوچه. _اومدم. گفتم و همراه قطع کردن تماس، سمت در خروجی دویدم. با نزدیک شدن به در شیشه ای سالن، چشم الکترونیکی در، مرا گرفت و درها از هم باز شد. روی پله ی اول ایستادم و اطراف را پاییدم. زن عمو را دیدم از دور می دوید سمت در ورودی بیمارستان و عمو.... با همان اخم های جدی اش، همراهش. و من هر بار عمو را می دیدم باز یادم می آمد که باید انتقام زجرهای مادرم را بگیرم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............