🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_20
دلشوره داشتم. مدام دلم می خواست پوست نازک گوشه ی لبم را زیر دندان بگیرم و بکنم.
یه چیزی، یه حسی، یه حالی که قابل وصف نبود.
نگاهم باز رفت سمت منشی شرکت که با آن آرایش و آن دک و پُز معلوم نبود می خواست عروسی برود یا سرکار.
_ببخشید خانم.... به آقای فرداد گفتید؟
با سری که کج کرد جوابم را داد :
_گفتم جلسه دارن بعد جلسه بهشون میگم.
حرصم گرفت. نگاهم به ساعت مچی ام افتاد. نیم ساعت نشسته بودم و او هنوز اطلاع نداده بود!
_خانم محترم.... گفتم به شما که من برادرزاده ی ایشون هستم شما یه زحمتی به خودتون بدید، لااقل بهشون بگید من اومدم تا ببینید در حین جلسه میخوان منو ببینند یا نه.
لبش را کمی کج کرد و پرسید :
_لطفا اسمتون رو بگید.
_باران سرابی.
پوزخند واضحی زد.
_چطور برادرزاده ای هستید که نام فامیلی شما با ایشون فرق داره؟!
_ایشون نام خانوادگیشون رو عوض کردند.
گوشی تلفن را بالاخره برداشت و من نگاهم تا کاغذی که خاله کوکب برایم نوشته بود پایین آمد.
صدای خاله کوکب توی گوشم بود هنوز :
« فامیلی شو عوض کرده..... شده فرداد.... یادت بمونه. »
_الو.... جناب فرداد.... یه خانمی اومدن اینجا اصرار دارن شما رو ببینن.... گفتم جلسه دارید....
نگاهم کرد و ابرویی بالا انداخت.
_خانم سرابی گویی هستن.... میگن برادرزاده ی شما هستن.... بله.... بله.
و گوشی را گذاشت.
نه حرفی زد و نه حتی حرف عمو را برایم بازگو کرد. ناچار خودم پرسیدم باز.
_چی شد خانم؟
_بفرمایید دیگه....
_برم یعنی اتاقشون؟
در حالی که بین برگه های زیر دستش دنبال چیزی میگشت جوابم را داد:
_بله دیگه....
برخاستم و در حالیکه چادر عربی ام را روی سرم مرتب می کردم گفتم:
_احیانا من اگه نمی پرسیدم، شما قصد گفتن نداشتید؟!
جوابم را نداد!
عجب ژستی داشت این منشی!
سمت اتاق عمو حرکت کردم. آهسته اما با استرس. نفس پُری کشیدم و چشم بستم پشت در اتاق.
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............