🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_200
حلقه های سیاه چشمانش، سیاه چاله ای فضایی بود انگار... چنان لحظه ای محو تماشا کرد که آن واژه ی ترسی که گفت را فراموش کردم.
اما حرفی که زد، خوشی آن یک ماه زندگی مشترکمان را از ذهنم پاک کرد. تازه با حرف او بود که سایه های ترس از گوشه و کنار ذهن خفته در خوابم سرک کشید.
درست وقتی که فکر میکردم روزها و روزها کنار او خواهم بود!
_من با این ریه ی داغون... فقط ترسم از اون روزیه که تو رو تنها بذارم.... حالا تموم فکرم شده همون لحظه ای که این اتفاق می افته... دلم به حال خودم نمیسوزه... دلم واسه دل شکسته ی تو میسوزه که بعد از داغ سنگین پدرو مادرت...
نفهمیدم چی شد که یکدفعه جیغ کشیدم:
_حامدددددددد.
توقع داشتم آن لحظه از جیغ من خشکش بزند یا تعجب کند اما او فقط سرش را پایین گرفت و من از این عکس العمل او حرصم بیشتر شد.
_چطور میتونی از مرگ حرف بزنی؟!... ما فقط یه ماهه ازدواج کردیم... کلی آرزو داریم... هنوز...
آرزوهایم را ردیف کردم که بگویم که با اخم و همان نگاه گریزان از چشمانم جوابم را داد:
_تا چشم بهم بزنی این روزها میره... ماه میشه سال و سال میشه دهه... گاهی فکر میکنم نباید خودمو با این حال خراب، درگیر عشقی میکردم که میدونستم بعد از رفتن من چقدر شکننده است!
طاقت نیاوردم. حالا چیزی در قلبم مثل صدای مهیب یک انفجار اتمی، صدا کرده بود. از جا برخاستم و از میزش فاصله گرفتم. بغضم گرفت اما قبل از شکستن حرفهایم را زدم.
_چطور میتونی از حالا این حرفا رو بزنی... تازه یه ماه بود که غم ها مصیبت های گذشته ام رو فراموش کرده بودم... تازه یه ماه بود یادم رفته بود که چقدر بدبخت بودم و چقدر شکست خورده!
سرش از شنیدن صدای بغضم بالا آمد و با دیدن اشکانی که هنوز توده ی ابر بهاری اش غرش نکرده، بر روی صورتم روان شده بود، میزش را دور زد و کف دستانش را سمتم دراز کرد.
_ببخشید... بیا... معذرت میخوام.
اما من، در آن ثانیه فقط فرار میخواستم. از همه ی ترس ها و ناامیدی ها.
معطل نکردم. در اتاق را گشودم و دویدم. حتی صدای فریاد حامد هم مانعم نشد.
_مستانه!
از بهداری بیرون زدم. با بغضی که حالا بدجوری شکسته بود و آشوبی به وسط یک جهان که تمام سرزمین کوچک قلبم را تصاحب کرده بود.
سرازیری روستا را دویدم. درست وقتی به خودم آمدم که به انتهای باغ های گردو رسیده بودم.
دلم عجیب میخواست بلند جیغ بکشم. بر سر این دنیای بی رحم که به هر کسی وابسته شدم از من گرفت!
اما مطمئنا آنجا صدایم شنیده میشد. روی تکه سنگی نشستم و تنها گریستم. سکوت دور و برم بهترین مکان امنی بود برای گریه هایم تا اینکه گلنار را از دور دیدم. کاش سمتم نمی آمد. کاش مرا نمیدید تا راحت و آسوده میگریستم ولی کاش هایم به اجابت نرسید.
نفس نفس زنان جلو آمد:
_وای دختر... چه جوری دویدی اینهمه راه رو؟!
_چی جوری پیدام کردی؟!
_منو ندیدی واقعا؟!... از باغ بابا برمیگشتم که صدای گریه شنیدم، یه لحظه نگاه کردم دیدم به سرعت از جلوی چشمام رد شدی... منم همینجوری دنبالت اومدم.
جلوتر که آمد نگاهش خیره ی چشمان پر اشکم شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_200
تمام طول راه تا خانه را تو فکر بودم. یه حس عجیبی در وجودم رخنه کرده بود که نه توصیف می شد و نه شناسایی!
اصلا خودم هم نمی دانستم چه حالی دارم.
از طرفی از این اعتماد جلب شده، خوشحال بودم و از طرف دیگر، داشتم وجدانم را به پیشگاه دادگاه عدل خداوند، پیشاپیش، به محاکمه می کشاندم.
چه حس و حال بدی بود!
به خانه رسیدم. دیر وقت بود. خسته کلید انداختم و در حیاط را باز کردم و هنوز در را نبسته، زیر نور کم چراغ حیاط، مادر را پای پله ی آخر بالکن دیدم.
_سلام.... شما بیداری؟
_بیدار نباشم؟.... تو نیستی، باران نیست.... خب دلم پوسید تو این خونه.....
نفسم گره خورد به همه ی غم های تلمبار شده ی روی قلبم.
شاید جایی بین دنده های سینه ام، نفسم گرفت.
من دنبال انتقام و گرفتن حقم بودم و باران دنبال دادن قرض های عمل مادر!
در را پشت سرم بستم و همراه یک نفس بلند گفتم:
_حالا باران کجاست؟
_خونه ی دوستش.... می گه فردا نمی دونم چیز دارن باید درس بخونه.
_چیز؟!
_چه می دونم از همینایی که معنیش می شه امتحان دیگه.
نیمچه لبخندی به لبم آمد.
_کوییز منظورتونه؟!
_ها... همینی که می گی.
_ رفته خونه ی کدوم دوستش حالا؟
_نمی دونم... یکی که جدیدا باهاش دوست شده و باهم درس می خونن.
اخمی از شنیدن این حرف مادر، بین ابروانم جا خوش کرد.
_شما چرا گذاشتی بره؟.... اصلا طرفو می شناسی؟
_یعنی چی آخه؟!.... دخترم بزرگ شده.... نمی شه زندونیش کنم که.
چرخیدم سمت مادر و کلافه یک دست به کمر زدم.
_زندونی نکن ولی لااقل بهش اجازه نده خونه ی مردم بمونه... امتحان داره که داره... اصلا فدای سر خودش و شما و من... بذار بیافته.... واسه چی به اسم امتحان میره خونه ی مردم....
_بهنام!.... بچه ام عاقله، خودش می تونه هوای خودشو داشته باشه.
حرصم گرفت. انگار مادر من، اصلا در آن شهر و روزگار، زندگی نکرده بود.
_عزیز دلم آخه دختر عاقل شما زیادی خوشگلم هست.... باید نگران این ویژگیش هم باشی خب.
_سخت می گیری بهنام... خود باران حواسش هست... حالا ساعت ۱۱ شب اینقدر به من و باران گیر نده... بیا یه لقمه شام بهت بدم.
همراه مادر وارد خانه شدم. دو لقمه نان و پنیر و سبزی خوردم و خستگی را بهانه ی خواب.
اما مگر خوابم می آمد.... صدای عمو توی گوشم بود و به هیچ طریقی فکرم از خیال پیشنهاد عمو پاک نمی شد.
« نمی خوام شرکتش بیشتر از این ضرر کنه.... حقوق و مزایای خوبی بهت می دم ».
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............