🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_202
وقتی به غار رسیدیم، هم هوا تاریک شده بود و هم باران پاییزی، رگبار گرفته بود.
وارد دهانه ی غار که شدیم گلنار نفس زنان گفت:
_دیدی گفتم هوا تاریک میشه.
عصبی بودم و با این حرف گلنار عصبی تر شدم.
_مگه نمیخواستی جیغ بزنی؟ خب بزن دیگه.
چشمانش طوری به من خیره شده بود که انگار نه انگار که خودش همین را میخواست.
ناچار خودم با آنهمه بغض و نجوایی که از صدای حامد، در سرم مدام تکرار میشد، تا لبه ی غار جلو رفتم.
« تا چشم بهم بزنی این روزها میگذره... گاهی فکر میکنم نباید خودمو درگیر عشقی میکردم که میدونستم چقدر شکننده است ».
صدایم از یادآوری حرف حامد به فریاد برخاست.
_خدااااااا....
حنجره ام با همان یک کلمه فریاد سوخت.
_دیگه بسمه... دیگه خسته شدم.... اینو ازم نگیر... طاقت ندارم... دیگه تحمل ندارم....
اشکانم همراه بغضی که شکسته بود، سرازیر شد. گلنار جلو آمد و مرا محکم در آغوش کشید.
_مستانه....
او هم میگریست. نمیدانم به حال من یا حال خراب خودش.
هر دو چند دقیقه ای گریستیم که صدای غرش بلند رعد و برقی، هم هردوی ما را ترساند هم چند قدمی به عقب راند.
گلنار با لبخند نگاهم کرد.
_فکر کنم خدا گفت، خب حالا شلوغش نکنید... صداتون رو شنیدم.
از این حرف گلنار لبخندی میان اشکانم، روی صورتم آمد. کمی از دهانه ی غار فاصله گرفتم و روی زمین سرد نشستم. گلنار جلو آمد و مقابلم ایستاد.
_حالا که جیغ زدی، چکار کنیم؟
_تو که هنوز جیغاتو نزدی.
خندید.
_الان منتظر جیغ زدن منی؟!
_آره دیگه... بزن که بریم.
خندید و نگاهش سمت دهانه ی غار کشیده شد. لبخندش کم کم محو شد و سمت دهانه ی غار رفت. تماشایش میکردم که جیغ کشید.
_خدایا... من زن مراد نمیشم... اون پسره ی احمق میخواد منو کلفت خونه اش کنه... تا تلافی یه شبی که بخاطر من رفته بازداشتگاه رو سرم خالی کنه... خدااااا... نذار من زنش بشم.... خدااااا.
فریادهایش را که کشید سمتم برگشت. چشمانش پر اشک بود که به عمق غم درون قلبش پی بردم.
_گلنار...
بغضش ترکید و صدای گریه اش بلند شد.
_مستانه ... گاهی دلم میخواد بذارم از این روستا برم... برم یه جایی که دیگه حرفی از مراد و اجبار به ازدواج و رسم و رسوم ها و حرف و حدیث های اهالی روستا نباشه.
آرام تر شد وقتی اشکانش را ریخت و جیغ هایش را زد. آنقدر که حتی من هم گمان کردم باید او همراهم می آمد تا فریادهای را بر سر کسی بزند که شنواست.
و چه کسی بهتر از خدا که خودش را شنوای شکایت ها معرفی میکند.
یا سامع کل شکوا.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_202
نمی دانم دقیق چطور بگویم که چه حالی داشتم.
تلاطمی از شور و شوق و نگرانی و هیجان و اضطراب و ترس!
این همه احساس متناقض چگونه در وجودم به یکباره شور گرفت؟!
تا خود خانه ی عمو از ترسی که بی جهت داشتم زیر لب ذکر می گفتم. گاهی آیه الکرسی می خواندم و گاهی صلوات می فرستادم و گاهی هم حتی مصمم می شدم که قید همه چیز را بزنم و اعتراف کنم که من از پس مدیریت شرکت رامش، بر نمی آیم.
وقتی ماشینم را کنار در خانه ی عمو پارک کردم، همان جا کنار ماشین، تکیه به کاپوت، باز دچار همان تلاطم احساسات متناقض شدم و همان موقع درهای پارکینگ خانه باز شد.
عمو با آن هیوندای سفید شاسی بلندش از خانه بیرون آمد و درست لبه ی پل خروجی جلوی درب پارکینگ توقف کرد.
مرا دید و پنجره ی سمت خودش را پایین داد.
_آفرین بهت.... ازت خوشم اومده.... پسر منظمی هستی.... از کی اینجایی؟
جلو رفتم و مقابل پنجره ی نیمه پایین ماشینش ایستادم.
_سلام.... یه نیم ساعتی میشه.
ابرویی بالا انداخت.
_خوشم اومده ازت.... این نظم و انضباط کاریت از همون جلسه ی اول مشخص شد.... وقتی رامش با سپهر فرار کرد، تو هیچ تقصیری نداشتی اما خودت رو ملزم کردی و رفتی حتی آدرس خونه ی سپهر رو پیدا کردی.... افتادی دنبالشو و قبل از حتی پیگیری پلیس یا حتی خود من یا مادرش، اونو برگردوندی....
_ولی من با اجازتون اومدم که بگم.... نمی تونم پیشنهاد سخاوتمندانه ی شما رو قبول کنم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............