eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 هرقدر نشستیم درون غار، بلکه باران کم شود، نشد که نشد. باران شدت گرفت و گلنار بیقرارتر از من برای بازگشت، کنار دهانه ی غار ایستاده، گفت: _الان بابام نگران میشه. _خب میخوای برگردیم؟... فوقش هر دوتامون یه سرمای حسابی میخوریم. نیم تنه اش سمتم چرخید. دست به سینه گفت: _سرماخوردگی که خوبه... الان سنگا لیز شدن‌، پرت نشیم و سرمون نشکنه و نمیریم مهمه. خندیدم و لرزی از شدت سرما بر وجودم نشست. _من که همین الانشم لرز کردم. سمتم جلو آمد و روبرویم کف زمین نشست. _به نظرت الان بقیه چی فکر میکنن؟... اصلا الان ساعت چنده؟ نگاهم به تاریکی هوا افتاد. _باید نزدیکای 7 یا 8 شب باشه... من که بدم نمیاد حامد نگرانم بشه... _خیلی بی انصافی... گناه داره. _گناه نداره... دلمو بدجوری شکسته. _چی گفته مگه؟ اخمی حواله ی گلنار کردم. _ببخشیدا... محرمانه است... زن باید محرم شوهرش باشه. تابی به گردنش داد و سرش را از من چرخاند. _اوه!... شوهر!....خیلی خب حالا یکی ندونه فکر میکنه تا قبلش خیلی رازدار بودی... تا عروسی کردی رازدار شدی ها! _راست میگی خودت بگو... آقا پیمان توی این چند ماهه چیا بهت گفته؟ _رازه. چشمانم را با غیض از او گرفتم که خندید : _خیلی خب بهت میگم... گه گاهی برام نامه مینویسه. _نامه؟!... چه جوری دستت میرسونه؟! _یه روز اتفاقی همو تو روستا دیدیم... اومده بود باغ بابام که باهاش حرف بزنه... ولی بابام نبود و من طبق عادت تو باغ تنها بودم... خیلی حرف داشتیم که یه درخت نشون کردیم که لای شاخه اش نامه برام بذاره... از اون روز به بعد هر چند روز برام نامه نوشت. با شوق پرسیدم: _چی می‌نوشت حالا؟ سرش را پایین انداخت و گفت: _نوشت که چقدر تا حالا نظرش نسبت به من عوض شده... نوشته بود تازه منو شناخته‌ و حاضره پای این شناختش بمونه... گفته بود مادر و پدرش هم اگه منو بشناسن موافقت می‌کنند... خیلی داره باهاشون حرف میزنه... این آخری تونست پدرش رو راضی کنه که.... _که چی؟! _که من اینجوری سر از غار درآوردم دیگه. پوزخندی زدم و گفتم : _گلنار... شاید نبود ما، برای بقیه یه درسی بشه. _چه درسی؟! _همین پدر شما... بفهمه چقدر سرسختانه میخواسته تو رو به زور شوهر بده... همین که با پیمان مخالفت میکرده... همین که اونقدر تو اذیت شدی که حاضر شدی از خونه بزنی بیرون تا یه جایی بتونی فریاد بزنی و خودتو خالی کنی. آهی کشید و گفت: _کاش اینا رو متوجه بشه... خب اینا که همه پدر من بود... آقا حامد شما چی؟ سکوت کردم و تو دلم گفتم: _که بفهمه... وقتی امید رو از زندگی یه آدم بگیره سر به کوه و دشت میذاره تا دوباره امید رو به زندگیش برگردونه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه جدی عمو روی صورتم آمد. _دیروز که بهت گفتم نگران نباش.... _اصلا بحث نگرانی نیست.... من فکر می کنم نمی تونم و از عهده ی من خارجه.... عمو پوزخندی تحویلم داد و سرش را از من برگرداند. _حالا بیا بشین کارت دارم. اطاعت کردم و سوار ماشینش شدم. به راه افتاد. چند دقیقه ای سکوت کرده بودیم. اما بالاخره خودش فاتح این شکست شد. _ببین.... یه چیزی می گم آویزه ی گوشت کن.... توی این دنیا.... هیچ کی به اندازه ی مادرت، خریدار نازت نیست.... زیادی بخوای ناز کنی، همه فکر می کنن داری طاقچه بالا می ذاری.... تازه مفهوم کلام عمو را گرفتم و نیم تنه ام سمتش چرخید. _نه راستش..... صدایش را کمی بلند کرد. _اینقدر نه تو کار نیار.... من دارم بهت می گم تو می تونی، باید فقط بگی چشم و لاغیر.... مفهوم بود؟ ناچار جواب دادم: _بله.... _چه عجب!..... فکر کردی من همین جوری عاشق تیپ و هیکلت شدم که گفتم مدیر موقت شرکت دخترم بشی؟!.... من بیشتر از چهل ساله که مدیریت می کنم.... حالا از چشم و ابروی طرف هم می خونم که می تونه مدیر بشه یا نه.... بعد تو هی رو حرف من حرف میاری و واسه ی من ناز می کنی؟!.... فکر کردی کی هستی واقعا. پنجه ام را مشت کردم تا سکوت کنم و لبانم را دوختم تا مبادا جوابش را بدهم و بگویم: _من لنگه ی خودتم.... خون خودت تو رگ های منه.... لعنتی، من برادر زاده ات هستم و می خوام مجبور نشم که حق خودم و مادرم رو از شرکت دخترت بردارم.... ولی حیف..... حیف که اینو نمی دونی... باشه... خودت خواستی پام رو یه قدم جلوتر بذارم.... خودت منو راه دادی.... خودت راهو واسم باز کردی.... خودت خواستی که من.... حقمو ازت بگیرم. تا خود شرکت رامش، عمو حرف زد و از سابقه ی کاری خودش گفت و من تمام مدت، انگشتان دستم را جمع کردم و کف دستم فشردم تا لال بمانم. سکوت کردم تا رسیدیم. ماشین عمو وارد پارکینگ اختصاصی شرکت شد و همین که از ماشین پیاده شد، نگهبان پارکینگ با او سلام و علیک گرمی کرد. _سلام جناب فرداد.... خیلی خوش آمدید قربان. _سلام.... یه ده دقیقه دیگه درای پارکینگ رو ببند و بیا بالا توی اتاق من. _چشم قربان. همراه عمو راه افتادم و وارد شرکت شدم. همه او را می‌شناختند و با او سلام علیک می کردند که وارد اتاق مدیریت شد و بی معطلی گوشی تلفن روی میز رامش را برداشت. _تا ده دقیقه ی دیگه همه اتاق من باشند. همین جمله را گفت و گوشی را گذاشت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............