🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_204
ماندگار شدیم در غاری که صدای باران در آن پیچیده بود. گلنار که سر شب با آب باران وضو گرفته بود و نمازش را خوانده بود، اما حالا گلنار نگران به نظر میرسید. مدام کنار دهانه ی غار قدم میزد که گفتم :
_الان واسه چی هی راه میری؟... به قول خودت کاری نمیشه کرد... پس بشین دیگه.
_میدونم بابام نگران شده.
جلو آمد و مقابلم نشست.
_خب حامد هم نگران شده... ولی چکار کنیم؟... میخوای همین حالا زیر این رگبار بریم تا خودمون رو پرت کنیم از صخره ها؟
خندید :
_خب معلومه که نه...
_خب پس... دیگه کاری نمیشه کرد.
گلنار آهی کشید و آرام گرفت. حتم داشتم ساعت از 12 شب هم گذشته. نگاهم به دهانه ی غار بود و بارشی که تمامی نداشت. ناچار هر دو کنار هم تکیه به دیوار سرد و سنگی غار، خوابمان برد. و زمان در پس آن خواب شیرین، از یاد رفت.
_مستانه... مستانه.
چشمانم به سختی از خواب دل کند و باز شد.
_چی شده؟
_بلند شو صبح شده... باران تموم شده... هوا خوبه... نماز بخونیم و برگردیم.
چشمانم را با چندبار باز و بسته کردن به دهانه ی غار دوختم. هوا رو به روشنایی فجر بود.
با قطرات بارانی که دیواره ی غار میچکید، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. با آنکه شب عجیبی را پشت سر گذاشته بودیم اما همین که از غار بیرون آمدیم با هوای پاک و دلنشین صبحی باران زده، نفس عمیقی کشیدیم و راه افتادیم.
سنگ و صخره ها هنوز خیس بود و لیز. و با آنکه هوا رو به روشنایی بود اما تازه متوجه شدم که چقدر کار عاقلانه ای کردیم که شب گذشته، در آن تاريکی و زیر باران برنگشتیم.
وقتی به بهداری رسیدیم خورشید طلوع کرده بود و هوا روشن شده بود. اما با نزدیک شدنمان به در بهداری ماشین آقا پیمان را جلوی در ورودی بهداری دیدیم و صدای بلند مش کاظم به گوشمان رسید.
_همش تقصیر توئه... واسه چی اومدی خواستگاری دختر من... وقتی میدونستی پدر و مادرت ناراضی هستن.
و صدای آقا جعفر هم پشت سرش برخاست :
_آروم باش مش کاظم... این بنده خدا که گناهی نداره.
_گناهی نداره؟!... دختر من واسه خاطر این از خونه فرار کرده.
_اگه فرار بوده پس خانم پرستار کجاست؟ اونکه فرار نکرده؟... شاید بلایی سرشون اومده... یه اتفاقی افتاده.
گلنار نگاهی به من انداخت و آهسته گفت:
_حالا چکار کنیم مستانه؟
_کاری نمیشه کرد میریم دیگه.
و همراه هم وارد حیاط بهداری شدیم.
حامد روی پله ها نشسته بود. آقا پیمان در حیاط بهداری راه میرفت. مش کاظم و آقا جعفر هم کلافه و نگران بودند که با ورود ما، نگاه همگی سمت ما جلب شد.
اولین نفر حامد عکس العمل نشان داد و از جابرخاست و زیر لب زمزمه کرد:
_مستانه!
و بعد از آن پیمان که نگاهش به گلنار بود، از تعجب لب گشود:
_اومدن!
و در آخر مش کاظم که تنها لحظه ای آرامش در نگاهش نشست و سپس سمت گلنار حمله کرد و او را به باد کتک گرفت. من و آقا پیمان و آقا جعفر او را از گلنار دور کردیم که فریاد کشید.
_میدونی من از دیشب تا حالا چی کشیدم؟... میدونی؟
و به جای گلنار من جواب دادم.
_این کارا چیه مش کاظم؟... لااقل بذار حرف بزنیم بعد قضاوت کن.
نذاشت ادامه ی حرفم را بزند و بلند فریاد زد.
_همش تقصیر توئه... فکر میکردم عاقلی و دوست خوبی واسه دخترم میشی... ولی تو با این کارات داری پشیمونم میکنی که همچین فکری داشتم.
و بعد سمت گلنار آمد و دستش را گرفت و کشید تا همراهش برود که بلند فریاد زدم:
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_204
عمو با قدم هایی محکم و مقتدر سمت میز رامش رفت. نگاهش را در اتاق چرخاند و گفت :
_هیچی براش کم نذاشتم.... با اونکه هیچی از مدیریت بلد نبود و علاقه هم نداشت اما یکی از شرکت هامو بهش دادم تا سرش رو گرم کنم... کلی ضرر بهم زد با مدیریت افتضاحش ولی هیچ اعتراضی نکردم.... اما انگار همه ی این محبتای منو نه تنها ندید بلکه متهمم کرد به بی توجهی!
عمو سری تکان داد و نگاهم کرد باز.
_دیگه وقتشه که شرکت رو بدم به یه آدم معتبر و قابل اعتماد..... وقتشه منم فکر ضرر و زیان شرکتم باشم..... تا کی باید این شرکت به خاطر رامش و تفکرات بچگانه اش، ضرر کنه؟
سکوت کرده بودم و فقط نگاهش می کردم. چند قدمی در اتاق زد و بعد باز ایستاد. درست مقابل من.
_ازت خوشم اومده.... چاپلوسی بلد نیستی.... همین که از دیروز تا الان، صد دفعه بهم گفتی از قبول کردن کار مدیریت این شرکت میترسی، یعنی دروغگو نیستی.... به هر کی این پیشنهاد رو داده بودم، دست و پام رو غرق بوسه می کرد و کلی از خودش تعریف می کرد که چنان می کنه و بهمان می کنه اما تو.... همش داری می گی می ترسی نتونی از پس مدیریت بر بیای.... همین ترست چیز خوبیه.... وقتی از چیزی می ترسی بیشتر مراقبی که مبادا خطا کنی.... یه گواهی از دانشگاهت برام بیار و کپی شناسنامه و کارت ملی....
باز کارت ملی و شناسنامه!
باز همان سند حقیقتی که داشتم پنهانش می کردم.
_راستش گواهی رو براتون میارم اما شناسنامه و کارت ملی ام رو واسه وام گرو گذاشتم چون ضامن نداشتم... یه کم طول می کشه از گرو درش بیارم.
_باشه همون گواهی رو بیار.... تا بعد.
و همان وقت بود که چند ضربه به در خورد.
در روی پاشنه چرخید و آرام باز شد.
از منشی شرکت گرفته تا نگهبان پارکینگ و کارمندان شرکت.... همه پشت در بودند.
_جناب فرداد... فرمودید همه رو بیارم اتاق شما.
_بیایید تو.....
و جمعیتی حدود 30 نفر وارد اتاق شد. آنقدر که اتاق بزرگ مدیریت را پر کرد.
_خوب گوش کنید ببینید چی می گم.... دخترم کسالت داره و تا چند وقت نمی تونه بیاد شرکت... این شرکت رو موقت میسپارم به جناب فرهمند.... باهاش همکاری کنید تا بتونه کارش رو درست انجام بده..... خانم گرگانی شما اطلاعات مربوط به خرید و فروش ها رو بهشون بدید و آقای رسائی، شما هم اطلاعات مربوط به بازار و تبلیغات و غیره..... کمکشون کنید.... ببینم چکار می کنید... اگه بتونید شرکت رو دوباره روبه راه کنید، به همتون پاداش می دم..... حرف جناب فرهمند حرف منه.... ایشون واسه ی کارهاش از من اجازه می گیره پس نبینم و نفهمم که کسی روی حرف ایشون حرف بزنه.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............