🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_207
روز بعد از بازگشت ما، بعد از آشتی من و حامد، اتفاق دیگری افتاد.
صبح بود و انگار قرار بود از همانروز به بعد، همه چیز تغییر کند.
از صبحانه ای که خواب ماندم و حامد آن را آماده کرد تا خواب آلودگی و خستگی که شاید نشان از سرمایی بود که خورده بودم.
زیر کرسی و گرمای مطبوعش، خواب میچسبید که صدای حامد را شنیدم.
_مستانه خانم... صبحانه حاضره... فقط اگر یه زحمتی بکشید و از زیر لحافت بیرون بیایی، صبحانه منتظرتونه.
_ولم کن حامد... حالم خوب نیست.
گفتن یه جمله ی « حالم خوب نیست » به یک دکتر، حکم شکار یک صید خوب را برای شکارچی دارد.
بالای سرم آمد و لحافت را از رویم پس زد.
_از بس زیر این لحافت خیزیدی تب کردی.
و بعد دستی روی پیشانی ام گذاشت.
_تب نداری ولی....
_بذار بخوابم... صبحانه نمیخوام.
کوتاه آمد. صبحانه اش را تنها خورد و رفت و من باز در سکوت اتاق محو خوابی مسحور کننده شدم.
اما درست همان جایی که غرق در آرامش رویایی شیرین شده بودم، صدای در اتاق بلند شد. اول اعتنا نکردم اما با شنیدن صدای مش کاظم هوشیار تر شدم.
_خانم پرستار...
چشمانم باز شد. هزاران فکر به سرم زد. اولیش این بود که نکند گلنار بلایی سر خودش آورده.
فقط و فقط بخاطر همان نگرانی بود که چادر نمازم را سر کردم و تا جلوی در اتاق رفتم.
با دیدن مش کاظم سرم را پایین انداختم. هنوز کمی دلخوری از او در وجودم بود که گفت :
_سلام ببخشید مزاحم شدم... این برای شماست.
سرم بالا آمد تا آن شی ناشناخته را ببینم. دستمالی که قطعا درونش چیزی بود.
_این چی هست؟
_این... کلوچه.
_کلوچه!!
با خودم گفتم؛ منو بگو بیخودی نگران شدم... آخه اول صبح کی کلوچه میاره دم در خونه!
هنوز دستمال کلوچه ها را نگرفته، مش کاظم گفت :
_بابت دیروز عذر میخوام... عصبی بودم و... نباید اون حرفا رو میزدم... شما بهترین دوست گلنار هستید... ممنونم که به فکرش هستید.
سکوت کردم و او ادامه داد:
_حق با شماست... اگه گذاشته بودم حرفاشو بزنه، کار به اونجا نمیکشید.
_حالا حالش چطوره؟
_خوبه... بهتر از دیروزه.... حالا کلوچه ها رو نمیگیرید؟
دست دراز کردم و دستمال کلوچه ها را گرفتم و در حینی که نگاهم را به گره محکم دستمال میدوختم گفتم :
_مش کاظم.... بذارید گلنار خودش انتخاب کنه... اگه شما اجبارش کنید برای ازدواج با مراد... حتی اگه تموم جهان هم زیر پاش باشه، خودشو بدبخت میبینه.
مش کاظم جوابی نداد و بعد از مکثی گفت:
_من دیگه مزاحم نمیشم... خداحافظ.
و رفت. در اتاق را که بستم نفس بلندی کشیدم و چشمم رفت سمت بقچه ی کلوچه ها. گره محکم آن را باز کردم و همان جلوی در، ایستاده، یکی را خوردم. عجیب خوشمزه بود!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_207
یک ده دقیقه ای از شرکت بیرون زدم و دنبال یک کافی شاپ گشتم.
و پیدا کردم. آدرس کافی شاپ را برای عارف فرستادم و به شرکت برگشتم.
سرم را تا خود ساعت 4 مشغول کارم کردم. داشتم دنبال یک ایده ی خوب تبلیغاتی برای محصولات شرکت می گشتم که چند ضربه ی کوتاه به در اتاق خورد و در بی معطلی باز شد.
آبدارچی شرکت بود. مرد میانسالی با یک جلیقه و شلوار خاکستری.
_جناب ببخشید از ساعت 1 ظهر غذاتون رو توی گرم کن فر گذاشتم..... غذاتون رو میل می کنید براتون بیارم؟
انگار اصلا از یک دنیای دیگر حرف می زد. چند لحظه ای فقط نگاهش کردم که بالاخره زبانم باز شد.
_شرکت به همه ی کارمندان شرکت غذا می ده؟
_بله جناب....
_آشپزخونه داریم تو شرکت؟
_نه قربان از یه رستوران معروف نزدیک شرکت غذا میارن....
_فاکتور غذاها رو داری؟
_بله قربان....
_خوبه.... غذای منو با همون فاکتورها بیار لطفا.
_چشم آقا....
به نظرم ریخت و پاش شرکت رامش آنقدر زیاد بود که خودش باعث می شد هزینه ای هنگفت به هزینه های شرکت اضافه کند.
کمی بعد آبدارچی شرکت با یک سینی غذا به اتاقم آمد، ظرف بزرگ آلومینیومی غذایی که روی سینی بود، خودش حکایت ها داشت.
نگاهم سمت فاکتورها رفت که پرسیدم:
_فامیلی شریفتون؟
_بنده؟!.... بنده شهابی هستم قربان.
_می تونید برید جناب شهابی.
_ممنونم قربان.
از این تشکر بی جایش، تعجب کردم.
_ممنون واسه چی؟!
و او همراه لبخندی جواب داد:
_واسه احترامی که به من گذاشتید.
_متوجه منظورت نشدم.
_همین که فرمودید جناب شهابی.
چشمان متعجبم توی صورتش بود که ادامه داد :
_آخه خانم همیشه منو شهابی صدا می کرد.... ولی شما فرمودید جناب شهابی!
نفسم با درد انگار از سینه بیرون زد. کسی نمی دانست که من هم از همان دسته جناب هایی بودم که تا دیروز کف خیابان ها، سگ دو می زدم.
_شما حقیقتا جناب شهابی هستید.... می تونید برید.
_چشم آقا.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............