eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 آنروز حامد گفته بود که صبح زود برای گرفتن جواب آزمایشم به شهر می‌رود و رفت. اما بعد از رفتن او هر کاری کردم خوابم نبرد... خواب که هیچ... حالم هم بد شد. چنان ضعفی کردم که خودم مجبور شدم برای خودم صبحانه حاضر کنم. اما حتی خوردن صبحانه هم حالم را خوب نکرد. خودم هم نمی‌دانستم چم شده! هم ضعف داشتم هم حالت تهوع. و در آخر هم بعله... حالم بد شد و صبحانه زهرمارم . با بی حالی زیر کرسی دراز کشیدم و دعا کردم بلکه حامد زودتر برگردد و به دادم برسد. اما می‌دانستم رفتن او به شهر و بازگشتش زمان زیادی می‌برد. و من تا نزدیک ظهر با آن حال خراب سر کردم. خوابم نبرد و تنها بی حال و بی رمق زیر کرسی غلت زدم و حتی به اجبار یکبار تکه کوچکی نان خشک خوردم اما نه... انگار قرار بود همه چیز از همان آن روز عوض شود. حامد آمد. و تا در اتاق را باز کرد با بی حالی گفتم: _حامد... _جانم... چی شده؟... چون صبحانه رو امروز نچیدم میخوای توبیخم کنی؟ _نه بابا.... بیا یه سِرُم به من بزن دارم میمیرم. فوری وسایلی که دستش بود را همان جلوی در رها کرد و سمتم آمد. _چی شده؟ _از صبح که رفتی حالم بده.... سرم سنگینه... معده ام اذیت میکنه... ضعف دارم ولی اشتها ندارم. لبخندی زد و دستی به موهایم کشید. متعجب نگاهش میکردم که پرسیدم: _چیه؟!... نکنه سرطانی چیزی دارم؟ اخمی تحویلم داد و برای تنبیه حرفی که زده بودم، بینی ام را با دو انگشت گرفت و کشید : _دور از جون. و بعد سمت وسایلی که خریده بود رفت. _اگه صبر کنی هم حالتو خوب میکنم هم کادویی که برات خریدم نشونت میدم. نشستم و تکیه به بالشتم زدم : _کادو!! جلو آمد و کادویی روی دستم گذاشت. کاغذ کادو را پاره کردم و چشمم به پیراهن خوش رنگ بلندی افتاد. _وای چه قشنگه.... فقط... خیلی بزرگ نیست؟!... این اندازه ی من نیست که. _اندازه ات میشه عزیزم... و بعد سرش را جلو آورد و بوسه ای به پیشانی ام زد. _بابا شدم مستانه... مامان شدی خانومم. لبانم با تعجب از هم فاصله گرفت که با شوق ادامه داد: _الهی من دورت بگردم.... ببخش که گفتم تنبل شدی... به خدا حتی فکرش رو هم نمیکردم باردار باشی! _واقعا میگی حامد! سرش را تکان داد و باز صورتم را بوسید که طلبکار شدم: _بفرما... دیدی گفتم دست خودم نیست... یادته چقدر مسخره ام کردید که چقدر میخوابم؟ سرش را کج کرد و گفت: _جانم... حق داشتی... آزمایشتم میگه هم کم خونی داری هم قندت پایینه... منم برات دارو گرفتم که خانومم خوب بشه... لبخند و شرم از اینهمه محبتش روی صورتم جان گرفت. سرم را پایین انداختم که برخاست و در حالیکه آستین های پیراهنش را بالا میداد، بلند گفت : _خب حالا واسه خانومم چی درست کنم که حالش خوب بشه؟... چی دوست داری؟ _فقط بذار بخوابم باشه؟ خندید و جواب داد: _تو بخواب من میرم تو آشپزخونه ی بهداری یه چیزی واسه ناهار درست میکنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _فقط چی؟! _ما رو تا اینجا کشوندی یه قهوه بهمون بده دیگه خسیس با این تیپ دختر کُشت. _سفارش بده فقط من زیاد پول ندارما.... _دِکی.... تیپ زدی قدِ بوندسلیگا بعد پول مول هیچی!..... پس حق الزحمه ی کار منو چطور می دی؟ از پشت میز برخاستم و گفتم: _الان ندارم....ولی آخر ماه پول دارم و باهات حساب می کنم... نگران پولت نباش.... کار دارم باهات حالا حالاها. دوتا اسکناس پنجاه تومانی روی میز گذاشتم و گفتم: _پول قهوه ات.... شماره ام رو هم داری که.... منتظر گواهی تحصیلی ام.... به نام فرهمند. _رو چشم. از کافی شاپ که بیرون زدم سمت اولین ایستگاه مترو حرکت کردم. حالا باید سه چهار باری خط عوض می کردم تا به خانه برگردم و عجب روز سختی بود آن روز. پر از استرس و نگرانی و دغدغه. اما در کنار همه ی سختی هایش.... یک حس خوب داشت! حس ورود نامحسوس من، به زندگی عمویی که سال ها دنبالش گشتم. نفسم را از بند سینه رها کردم و باز افسار افکارم را به دست خواب و خیالات و آرزوهایم سپردم. روزی را تصور کردم که صاحب ملک و املاک عمو می شوم و حق مادرم را پس می گیرم. بعد از عوض کردن چند خط مترو و سوار شدن اتوبوس بالاخره به خانه رسیدم اما.... درست وقتی کلید انداختم تا وارد خانه شوم یادم آمد که ماشینم جلوی در خانه ی عمو پارک شده! خسته تر از آنی بودم که بخواهم دوباره آن همه راه را تا خانه ی عمو برگردم. آن هم با آن ظرف غذای آلومینیومی که توی نایلکس میان دستم، در معرض دید بود! ناچار قید ماشين را زدم تا فردا.... کسی آن حوالی، جلوی در خانه ی عموی پولدار ما، سراغ یک پراید قراضه ی سِپر تصادفی نمی رفت. کلید را چرخاندم و در حیاط را باز کردم. مادر باز تنها، روی پله ی حیاط نشسته بود که با دیدنم لبخند زد. _سلام.... _سلام به مادر گلم.... باز که تنهایی؟.... باران کو پس؟ _زنگ زد گفت پدر دوستش فوت کرده، حال دوستش بده.... اجازه گرفت که امشب پیش دوستش بمونه. عصبی کلید حیاط را درون جیب شلوارم هل دادم. _اِی بابا.... اینم دیگه شورشو در آورده... امشب پدر دوستش فوت کرده، فردا، شب اول قبر پدر دوستشه.... پس فردا سوم بابای دوستشه.... یعنی چی آخه ؟!.... چه معنی داره دختر خونه ی مردم بمونه.... زنگ بزن بهش بیاد. _ندارم شمارشو.... گوشیش رو هم جا گذاشته. کلافه چنگی به موهایم زدم: _پس از کجا زنگ زده!؟ _از خونه ی دوستش زنگ زد ولی تلفن ما که قدیمیه.... شماره نمی ندازه.... منم یادم رفت بگم شماره خونه ی دوستش رو بده. سردرد گرفتم و پف بلندی کشیدم که مادر گفت : _حالا آروم باش.... پیش میاد دیگه. و نفهمیدم چطور داغ کردم و سر مادر فریاد زدم: _چی چی رو پیش میاد آخه؟!.... دو روزه دخترت معلوم نیست کدوم گوریه مادر من! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............