🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_211
اگر قرار باشد از بین تک تک روزهای زندگی ام، قشنگ ترین روزها را انتخاب کنم، میگویم دقیقا از همانروزی که فهمیدم باردار هستم.
وقتی رفتار ذوق زدهی حامد را میدیدم که مثل پروانه دورم میچرخید، تمام وجودم پروانه های شوقی میشد که درست در یک ثانیه، با هم به پرواز در می آمدند.
از آن بهتر وقتی بود که گلنار خبر خواستگاری مجدد آقا پیمان را به من داد. مش کاظم انگار اینبار رضایت داده بود و پدر پیمان هم موافقت کرده بود که برای این جلسه خواستگاری بیاید.
البته هنوز خبر بارداری من، را نه گلنار میدانست و نه بی بی.
مش کاظم، من و حامد را هم دعوت کرد تا در مراسم خواستگاری حضور داشته باشیم.
آنشب به یاد ماندنی هنوز در خاطرم هست. خیلی برای گلنار خوشحال بودم. آقا پیمان مثل دفعه ی قبل، با دسته گل زیبایی که از شهر خریده بود، همراه پدرش آمد.
و گلنار... باز همان لباس محلی را پوشیده بود با آن روسری قرمز که ریشه های پایینش مثل آویز قشنگی دور گردنش نشسته بود.
همان اول بحث پدر پیمان گفت:
_من و مادرش خیلی موافق نبودیم... مادرش هنوز هم مخالفه ولی من دیدم این مخالفت ما چه فایده ای داره؟!.... وقتی براش بهترین مطب رو گرفتم ولی خودش دلش میخواد بیاد توی درمانگاه این روستا کار کنه... چه مخالف ازدواجش باشم یا نه ، بازم میاد همینجا.... پس تصمیم گرفتم رضایت بدم که همینجا بمونه و ازدواج کنه.
همان موقع گلنار با سینی چای وارد اتاق شد و پیمان تنها کسی بود که به احترامش برخاست.
یک لحظه فکر کردم آیا او همان پیمان یکسال قبل است؟!... همان کسی که حتی از شوخی خانم جان برای ازدواجش با یکی از دختران روستا دلخور شد؟!... عشق چه میکند با آدمی!... نگاهم بی اختیار سمت حامد چرخید. و باز یادم آمد چقدر دوستش دارم و چقدر خدا را شاکر هستم که تقدیرم را به آمدن به این روستا گره زد تا با حامد آشنا شوم.
نگاه من، باعث نگاه متعاقب حامد شد. لبخندی تحویلم داد و سر خم کرد کنار گوشم و پرسید :
_جانم... چیزی میخوای؟
و من آنقدر لبریز از محبتش بودم که وسط جلسه خواستگاری پیمان از گلنار آهسته در گوشش گفتم:
_دوستت دارم حامد.... خیلی زیاد.
لبخندش کشیده تر شد و یک لحظه دستم را گرفت و میان دستش فشرد.
من باید ابر بودم تا از عشقش روزها بر دشت و صحرا می باریدم. یا باید خورشید می بودم تا از عشقش میسوختم. اصلا باید طوفان بودم تا هر نفس، عشقش را فریاد میزدم.
من کنارش خوشبخت بودم.
جلسه خواستگاری گلنار با حرف پدر پیمان، و اعلام رضایتش به مهریه هم رسید.
_من حاضرم مهر دختر شما رو خودم تعیین کنم.
اینرا پدر پیمان گفت و مش کاظم تایید کرد.
_یه خونه دارم توی تهران که میتونم سه دنگش رو به نام دخترتون بزنم.
بی بی و مش کاظم سکوت کردند و حامد برای خاتمه دادن به جلسه و مباحثش، بلند گفت:
_پس دیگه مبارکه... صلوات بفرستید.
و این شد که بر خلاف جلسه ی چندین ماه قبل... این جلسه به خوبی و خوشی به پایان رسید و قرار عقد هم گذاشته شد.
اما مش کاظم شرط کرد که تا آماده شدن، درمانگاه بهداری، برای ازدواج باید صبر کنند و گرچه این حرف به مزاج پیمان خوش نیامد اما پدرش و مش کاظم روی آن اتفاق نظر داشتند.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_211
مادر با ناراحتی نگاهم کرد.
از دسته نگاه هایی که همان موقع یه جمله ی دو کلمه ای رو به زبون می آوری و فوری می خوای بگی : غلط کردم.
اما قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، مادر از روی پله برخاست و به خانه برگشت.
عصبی و کلافه همان جا روی پله نشستم بلکه به قول خود مادر؛ بادی به کله ام بخورد تا آرام شوم.
دست خودم نبود.... گیر و گرفتاری خودم کم بود، دغدغه ی باران و نگرانی برای او هم به فکر و خیالاتم اضافه شده بود.
ناچار به خانه برگشتم. مادر در آشپزخانه مشغول بود که سمت آشپزخانه رفتم.
از همان اخم هایش که چندان هم جدی نبود، فهمیدم که کمی دلش را رنجاندم.
فوری گفتم:
_خب آخه دلم شور باران رو می زنه.... بابا این شهر لعنتی پُر از گرگه مادر من.
مادر جوابم را نداد. چرخید و یک لیوان شیشه ای از جا لیوانی برداشت و در حالیکه پای گاز می آمد تا آن را پر از چای کند، من ظرف غذای آلومینیومی را روی کابینت گذاشتم و باز گفتم :
_غلط کردم زیور خانم.
این بار زبانش باز شد.
_صدبار گفتم به اسم صدام نکن.
_رو تخم چشام.... شما امر کن مادر....
اما هنوز گره ابروانش باز نشده بود که سریع دو زانو جلوی پایش نشستم و قبل از اینکه بخواهد واکنشی نشان دهد، روی پایش بوسه ای زدم.
فوری صدایش بلند شد.
_خیلی خب خیلی خب بلند شو از این کارا نکن....
سرم را بلند کردم تا نگاهش کنم.
_چه کاری زیور خانم؟.... من غلامتم به خدا.... یه مادر دارم که به کل دنیا نمی دم.... فدات بشه الهی بهنام... بمیرم که واسه ی ما موهاتو سفید کردی.
لبخند زد بالاخره.
_بلند شو چاپلوسی نکن بچه....
_چشم.... بلند می شم.
برخاستم مقابلش. قد من بلندتر از مادر بود که سر خم کردم و پیشانی اش را هم به عنوان حسن ختام بوسیدم.
این بار خندید.
_الهی دست به خاک بزنی برات طلا بشه.... الهی عاقبت بخیر بشی پسرم... می دونم نگران بارانی ولی خب اون بچه ام هم داره همش این در و اون در می زنه واسه کار و پول تا قرضای عمل قلب منو بده .... خب خدا رو شکر حالا که پول عمل جور شد و یه کم استرسش کم شده باید اجازه بدم یه کم به فکر خودش باشه... بره با دوستاش خوش بگذرونه.
_آخه فدات بشم... من که نمی گم نره... می گم شب بیاد خونه... همین.
_حالا باشه... فردا که اومد بهش می گم تو قاطی کردی و عصبی شدی.... اونم حتما رعایت می کنه... حالا برو بشین یه چایی برات بیارم با حلاوت بخوری.... برو دیگه.
_قربون دستت مادر.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............