🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_212
عقد پیمان و گلنار در یک روز سرد پاییزی از ماه آذر، برگذار شد. ساده ولی زیبا. آقای رستگار، پدر پیمان، واقعا سنگ تمام گذاشت.
حلقه و اینه و شمعدان و خرید برای عروس و حتی شام عقد و...
و وقتی گلنار اینهمه خرج و مخارج پدر پیمان را دید برای اصلاح و ابرو، به یک آرایشگاه خوب در فیروزکوه رفت و انصافا هم خیلی تغییر کرد. آنقدر زیبا و خانم شده بود که دلم نمی آمد اذیتش نکنم.
_نخورتت این آقا پیمان... هلو!
با شرم میخندید و من از ذوق او کیف میکردم.
مادر پیمان همچنان سرسختانه مخالفت کرد و برای عقد پسرش هم حاضر نشد. بعد از مراسم ساده ی محضر، مهمانان که از جمله ی آنان خانم جان هم بود، به باغ مش کاظم دعوت شدند.
مش کاظم هم در عوض خرج و مخارج پدر پیمان، تمام باغش را بخاطر سرما، چادر کشید و صندلی چید. میوه و شیرینی و چایی هم برای پذیرایی بود. شام هم آقای رستگار از فیروزکوه سفارش داده بود و با دیگ های مخصوص آمد و روی کنده های چوب آتش گرفته در باغ، باز گرم شد.
همه چیز عالی بود. و من از ته دل برای گلنار خوشحال بودم. آخر مجلس که شد. بعد از رفتن تک تک مهمان ها، من ماندم و خانم جانی که هنوز دو کلمه از حرفهایش با بی بی مانده بود و گلناری که با شاه داماد غذا میخورد و نگاه حامدی که گه گاهی بین صحبت های پدر پیمان و مش کاظم سمت من می آمد و چشمکی میزد.
از دست این ابراز علاقه اش لبخند زدم و باز رو به خانم جان گفتم:
_همه رفتن... نمی آی شما؟
و بی بی با نگاهی به دور و برش گفت:
_شما بیا امشب خونه ی ما.
خانم جان بدش نمی آمد اما طبق عادت کمی تعارف کرد.
_مزاحم نمیشم.
_اختیار دارید قدمتون سر چشم.
و من همراه با نفسی بلند از خانم جان خداحافظی کردم و رفتم سمت عروس و داماد. حتی از دیدنشان کنار هم، جرقه های ذوق و شوق، بر قلبم سرازیر میشد.
_مبارک باشه.
گلنار برخاست.
_ممنونم مستانه جون... خیلی زحمتت دادم.
_چه حرفیه... تا باشه از این زحمتا.
_مبارک باشه آقا پیمان... هوای این دوست منو داشته باشید... تک دختره... ته تغاریه... خلاصه لوسه دیگه.
گلنار اخم کرد و پیمان لبخندی زد:
_هواشو دارم خانم پرستار.
از عروس و داماد که جدا شدم سمت حامد رفتم. باز هم به مش کاظم و آقای رستگار، تبریک گفتم و از آنها جدا شدیم.
حامد دستم را گرفت و با نفسی آسوده گفت:
_اینم از پیمان...
نگاهش کردم. چشمانش پر از ستاره های شوق بود.
_حامد...
_جانم...
چقدر این جان گفتنش را دوست داشتم. انگار هر باری که میگفت « جان » جان دوباره ای میگرفتم.
_به نظرت اسم بچه مون رو چی بذاریم؟
همین سوال ساده باعث شد بایستد و کمی نگاهم کند :
_راستی... تو که امشب سینی چای رو نچرخوندی؟
_نه...
_میوه رو چی؟
_نه...
_شیرینی؟
_ای بابا.... نه من فقط نشستم و خوردم.
لبخندی زد و باز پرسید:
_به خانم بزرگم گفتی که نتیجه دار شده؟
_نه بابا اونم از همون اول با بی بی گرم گرفت اصلا دو کلمه حالم رو نپرسید.
حامد سری بلند کرد سمت آسمان و گفت:
_بهتر... فعلا به کسی چیزی نمیگیم...
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_212
_حالا این چیه گذاشتی رو کابینت؟!
نگاهم سمت ظرف دست نخورده ی غذایم رفت.
_غذای شرکت.....
_غذای شرکت!؟.... شرکتتون ناهار می ده؟!.... چه عالی!
پوزخندی زدم و گفتم :
_البته دیگه از فردا، ناهار نمی ده.
لیوان آب را برداشتم و به لبم رساندم که مادر گفت :
_از غذای کارگرای بدبخت زدن!.... خدا ازشون نگذره.
دیدم لعن و نفرین مادر دارد شامل حالم می شود، فوری گفتم:
_خودم گفتم ناهار ندن.
_چرااااا؟!
_ریخت و پاش الکی می کردن.... اسراف بود به خدا مادر جان.
مادر چشم غره ای حواله ام کرد.
_تو می گی دو روزه راننده ی شرکت شدی، بعد تو همین دو روزه دستور هم صادر کردی که ناهار ندن؟!.... راستشو بگو.... راننده ی شرکتی یا مدیر عامل شرکت؟!
از حرف مادر جرعه ی آبی که سر کشیده بودم در گلویم نشست. به سرفه افتادم و همراه سرفه خندیدم.
مادر همچنان دست به کمر داشت نگاهم می کرد که گفتم :
_خب.... راستش جریانات داره.... نه راننده ام نه مدیر عامل... یه چیزی مابین این دوتا.
مادر ابرویی بالا انداخت.
_الان فهمیدم.... مابین راننده ی شرکت و مدیر عامل می شه آبدارچی.... درسته؟
از خنده داشتم غش می کردم. بی خیال آن لیوان آب شدم و لیوان را روی کابینت گذاشتم.
_جان من بی خیال شو مادر.... آخرش خفه می شم ها....
_خب آخه این تیپ و اون غذا... اینکه می گی گفتی دیگه ناهار ندن.... خب اینا...
نگذاشتم تحلیل مادر تمام شود.
_آره اصلا آبدارچی ام.... شما یه لقمه نون بیار بخورم که مثل یه گاو گشنمه.
_برو بشین تا همین غذا رو برات گرم کنم.
برگشتم توی سالن و کتم را انداختم روی زمین. خسته و کوفته و کلافه.... باز هزار اگر و اما، فارغ از همه ی خنده هایی که تازه داشت از خاطرم می برد که وارد چه ماجرایی شدم، باز به این هزار چم و خم راه اندیشیدم.
فردای آن روز تا دم در خانه ی عمو رفتم تا ماشینم را بردارم که درهای خانه ی عمو باز شد.
ماشینش تا لبه ی پل جلوی خانه، جلو آمد که توقف کرد. شیشه ی پنجره ی سمت خودش را پایین داد و نگاهم کرد. و من در سلام دادن پیش دستی کردم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............