eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 عقد پیمان و گلنار در یک روز سرد پاییزی از ماه آذر، برگذار شد. ساده ولی زیبا. آقای رستگار، پدر پیمان، واقعا سنگ تمام گذاشت. حلقه و اینه و شمعدان و خرید برای عروس و حتی شام عقد و... و وقتی گلنار اینهمه خرج و مخارج پدر پیمان را دید برای اصلاح و ابرو، به یک آرایشگاه خوب در فیروزکوه رفت و انصافا هم خیلی تغییر کرد. آنقدر زیبا و خانم شده بود که دلم نمی آمد اذیتش نکنم. _نخورتت این آقا پیمان... هلو! با شرم می‌خندید و من از ذوق او کیف میکردم. مادر پیمان همچنان سرسختانه مخالفت کرد و برای عقد پسرش هم حاضر نشد. بعد از مراسم ساده ی محضر، مهمانان که از جمله ی آنان خانم جان هم بود، به باغ مش کاظم دعوت شدند. مش کاظم هم در عوض خرج و مخارج پدر پیمان، تمام باغش را بخاطر سرما، چادر کشید و صندلی چید. میوه و شیرینی و چایی هم برای پذیرایی بود. شام هم آقای رستگار از فیروزکوه سفارش داده بود و با دیگ های مخصوص آمد و روی کنده های چوب آتش گرفته در باغ، باز گرم شد. همه چیز عالی بود. و من از ته دل برای گلنار خوشحال بودم. آخر مجلس که شد. بعد از رفتن تک تک مهمان ها، من ماندم و خانم جانی که هنوز دو کلمه از حرفهایش با بی بی مانده بود و گلناری که با شاه داماد غذا می‌خورد و نگاه حامدی که گه گاهی بین صحبت های پدر پیمان و مش کاظم سمت من می آمد و چشمکی میزد. از دست این ابراز علاقه اش لبخند زدم و باز رو به خانم جان گفتم: _همه رفتن... نمی آی شما؟ و بی بی با نگاهی به دور و برش گفت: _شما بیا امشب خونه ی ما. خانم جان بدش نمی آمد اما طبق عادت کمی تعارف کرد. _مزاحم نمیشم. _اختیار دارید قدمتون سر چشم. و من همراه با نفسی بلند از خانم جان خداحافظی کردم و رفتم سمت عروس و داماد. حتی از دیدنشان کنار هم، جرقه های ذوق و شوق، بر قلبم سرازیر میشد. _مبارک باشه. گلنار برخاست. _ممنونم مستانه جون... خیلی زحمتت دادم. _چه حرفیه... تا باشه از این زحمتا. _مبارک باشه آقا پیمان... هوای این دوست منو داشته باشید... تک دختره... ته تغاریه... خلاصه لوسه دیگه. گلنار اخم کرد و پیمان لبخندی زد: _هواشو دارم خانم پرستار. از عروس و داماد که جدا شدم سمت حامد رفتم. باز هم به مش کاظم و آقای رستگار، تبریک گفتم و از آنها جدا شدیم. حامد دستم را گرفت و با نفسی آسوده گفت: _اینم از پیمان... نگاهش کردم. چشمانش پر از ستاره های شوق بود. _حامد... _جانم... چقدر این جان گفتنش را دوست داشتم. انگار هر باری که می‌گفت « جان » جان دوباره ای میگرفتم. _به نظرت اسم بچه مون رو چی بذاریم؟ همین سوال ساده باعث شد بایستد و کمی نگاهم کند‌ : _راستی... تو که امشب سینی چای رو نچرخوندی؟ _نه... _میوه رو چی؟ _نه... _شیرینی؟ _ای بابا.... نه من فقط نشستم و خوردم. لبخندی زد و باز پرسید: _به خانم بزرگم گفتی که نتیجه دار شده؟ _نه بابا اونم از همون اول با بی بی گرم گرفت اصلا دو کلمه حالم رو نپرسید. حامد سری بلند کرد سمت آسمان و گفت: _بهتر... فعلا به کسی چیزی نمیگیم... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _حالا این چیه گذاشتی رو کابینت؟! نگاهم سمت ظرف دست نخورده ی غذایم رفت. _غذای شرکت..... _غذای شرکت!؟.... شرکتتون ناهار می ده؟!.... چه عالی! پوزخندی زدم و گفتم : _البته دیگه از فردا، ناهار نمی ده. لیوان آب را برداشتم و به لبم رساندم که مادر گفت : _از غذای کارگرای بدبخت زدن!.... خدا ازشون نگذره. دیدم لعن و نفرین مادر دارد شامل حالم می شود، فوری گفتم‌: _خودم گفتم ناهار ندن. _چرااااا؟! _ریخت و پاش الکی می کردن.... اسراف بود به خدا مادر جان. مادر چشم غره ای حواله ام کرد. _تو می گی دو روزه راننده ی شرکت شدی، بعد تو همین دو روزه دستور هم صادر کردی که ناهار ندن؟!.... راستشو بگو.... راننده ی شرکتی یا مدیر عامل شرکت؟! از حرف مادر جرعه ی آبی که سر کشیده بودم در گلویم نشست. به سرفه افتادم و همراه سرفه خندیدم. مادر همچنان دست به کمر داشت نگاهم می کرد که گفتم : _خب.... راستش جریانات داره.... نه راننده ام نه مدیر عامل... یه چیزی مابین این دوتا. مادر ابرویی بالا انداخت. _الان فهمیدم.... مابین راننده ی شرکت و مدیر عامل می شه آبدارچی.... درسته؟ از خنده داشتم غش می کردم. بی خیال آن لیوان آب شدم و لیوان را روی کابینت گذاشتم. _جان من بی خیال شو مادر.... آخرش خفه می شم ها.... _خب آخه این تیپ و اون غذا... اینکه می گی گفتی دیگه ناهار ندن.... خب اینا... نگذاشتم تحلیل مادر تمام شود. _آره اصلا آبدارچی ام.... شما یه لقمه نون بیار بخورم که مثل یه گاو گشنمه. _برو بشین تا همین غذا رو برات گرم کنم. برگشتم توی سالن و کتم را انداختم روی زمین. خسته و کوفته و کلافه.... باز هزار اگر و اما، فارغ از همه ی خنده هایی که تازه داشت از خاطرم می برد که وارد چه ماجرایی شدم، باز به این هزار چم و خم راه اندیشیدم. فردای آن روز تا دم در خانه ی عمو رفتم تا ماشینم را بردارم که درهای خانه ی عمو باز شد. ماشینش تا لبه ی پل جلوی خانه، جلو آمد که توقف کرد. شیشه ی پنجره ی سمت خودش را پایین داد و نگاهم کرد. و من در سلام دادن پیش دستی کردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............