eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 ایستاد. در سکوت شب، بین راه بهداری، در سربالایی تند کوچه ها ی روستا، نگاهم کرد. _چی شده؟ لبخندش را تا دیدم، اشکی در چشمش جوشید و قبل از آنکه مهلت داشته باشم بپرسم چرا گریه می‌کند، مرا در آغوشش کشید. _چقدر من خوشبختم مستانه!... تو از کجا اومدی تو زندگیم که حالا اینقدر کنارت آروم باشم؟ سکوت کردم و حتی نفس هایم را حبس تا او فقط بگوید. بوسه ای به پیشانی ام زد و از همان فاصله ی کمی که تا صورتش داشتم،. خیره ام شد. _اگه پسر باشه دلم میخواد اسمش رو بذارم محمد... تا خواستم حرفی بزنم، صدای بلند آقا پیمان ما را غافلگیر کرد. _شما هم که شبگرد شدید! حامد از من فاصله گرفت و نگاه هر دوی ما رفت سمت پیمانی که دست در دست گلنار، مثل ما سربالایی تند کوچه ها را به سمت بهداری بالا می آمدند. همین قدر که دیدم دست در دست هم قدم می‌زنند، روحم از شوق پرواز کرد. تامل کردیم تا به ما برسند. و رسیدنشان به ما باعث شد که حامد و پیمان با هم جلوتر راه بیافتند و من و گلنار پشت سرشان. با آرنجم به بازوی گلنار زدم و گفتم: _کیف میکنی با عشقت داری قدم میزنی ها. شرمگین سر افکند و با خنده ی ریزی گفت: _همین امشب آقام اجازه داده تا دیر وقت قدم بزنیم... و بعد آهسته تر توی گوشم زمزمه کرد. _میگه پیمان باید بره بهداری بخوابه... شما هنوز عقدید. با بدجنسی گفتم: _خب راست میگه.... گلنار اخم کرده جوابم را داد‌ : _آخه دلم میخواد پیش من باشه. به شوخی نیشگونی از بازوش گرفتم. _خجالت هم خوب چیزیه دختر ... یه کم حیا کن. خندید و آهسته گفت: _از بس سختی کشیدیم این چند ماهه... خب حق دارم پیش شوهرم باشم. _نترس از حالا به بعد همش پیش شوهرتی... _راستی مستانه جان.... یه تشکر بهت مدیونم... بعد از رفتن به اون غار بابام راضی شد... اون غار حاجت میده ها. _نه عزیزم غار حاجت نمیده... اون فریادی که کشیدی سر خدا و حاجتت رو خواستی جواب داده. _آخ راست میگی ها.... به بهداری رسیدیم که حامد گفت: _بفرمایید دور هم یه چایی بخوریم. پیمان نگاهی به گلنار انداخت و گفت: _نه... ما میخوایم قدم بزنیم. خداحافظی کردند و رفتند و من چند ثانیه ای رفتنشان را نگاه میکردم که حامد بازویم را محکم کشید سمت حیاط بهداری. تا خواستم اعتراض کنم، بوسه ای هدیه ام کرد و گفت: _اونا رو ولش کن... پیمان بدموقع سر و کله اش پیدا شد... داشتیم اسم انتخاب میکردیم....دوست دارم اسمشو بذارم محمد. _اگه دختر بود چی؟ _هرچی تو بگی... اخمی کردم... می‌دانستم خوب ناز میکنم و خوب ناز می‌خرد. _اما من دوست دارم اگه پسر باشه بذارم جواد... نیشگون آرامی از گونه ام گرفت و گفت: _حالا اصلا بذار ببینیم پسره یا دختر... تا بعد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سلام.... _سلام.... دیروز که برگشتم خونه دیدم ماشینت اینجا جا مونده. _بله خسته بودم دیگه سراغش نیومدم.... خانم فرداد حالشون بهتره؟ لبانش را انحنایی داد به معنی « اِی ». _مرخص شدند؟ _بله امروز مرخص می شه.... _خب به سلامتی... ان شاء الله کی میان شرکت؟ _بیاد یا نیاد به حال شما فرقی نداره.... آمار کاراتو دارم.... دلم ریخت یک لحظه حس کردم خطایی از من سر زده که ادامه داد: _هیچ فکر نمی کردم همون روز اول همچین گرد و خاکی کنی پسر!.... من حتی روحم هم خبر نداشت که رامش ماهی 300 میلیون پول بی زبون رو خرج ناهار شرکت می کنه!.... تو معرکه ای پسر.... اگه تا دیروز ازت خوشم اومده بود امروز نظرم عوض شد.... می خوام مدیر شرکت بمونی و یه کم از این تجربه ی خدادادی ات به رامش درس بدی. نفس آسوده ای از بند سینه ام رها شد. _ممنون شما لطف دارید... ولی ایشون مدیر حقیقی شرکت هستند و.... _مدیر حقیقی شرکت... منم.... وقتی می گم می خوام تو مدیریت شرکت رامش رو قبول کنی باهات تعارف ندارم.... فکر نکن تو رودربایستی با تو گیر می کنم.... همین قدر که الان ازت تعريف کردم، اگه یه اشتباهی ازت سر بزنه، همون موقع و به اندازه اش پوستت رو می کنم.... پس واسه من از این تعارفای خشک و خالی نکن.... نگاهم تیز شد سمت چشمانش. دلم می‌خواست همانجا یقه اش را می گرفتم و سرش را می کوبیدم به سقف ماشینش و می گفتم: _می دونم تعارف نداری.... تو یه عوضی بی شرف بیشتر نیستی.... به حتم پدرم سفارش کرده بود که بعد از مرگش هوای خانواده شو داشته باشی و توی عوضی، بعد از فوتش، نه تنها ما رو آواره کردی بلکه تمام ملک و املاک پدری ما رو هم صاحب شدی... من در عوضی بودنت شک ندارم عمو. اما تنها از آن همه حرف نشسته در دلم به زور لبخند کجی زدم و نگاه تیزم را قبل از آنکه دردسر ساز شود به زیر انداختم. _اینم بدون که توی شرکت رامش خبرچین دارم.... ریز کارات رو بهم گزارش می ده.... پس حواسم بهت هست پسر جون. این را گفت و گازی به ماشین شاسی بلندش داد و از مقابلم رد شد. برگشتم سمت پراید قراضه ی خودم. سوار شدم و تا در ماشین را بستم تمام حرفهای نهفته در دلم را بر زبانم جاری کردم. _فکر کردی.... دارم برات.... جوری اعتمادت رو جلب کنم و جوری حسابتو خالی، که خبرچینت هم لال بمونه و نفهمه کی و کجا، چی شده! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............