eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 _میفهمی داشتی چکار میکردی؟... کی بهت گفت اصلا تو حرف بزنی... نمیدونی اون دیوونه است....میخواستی یه بلایی سرت بیاره... انگار حامد اصلا متوجه ی حالم نبود. بعد از آن استرس و آن حالت تهوع صبحگاهی، مسلم بود که حالم بد می‌شود و شد. دویدم سمت دستشویی ته حیاط و صبحانه ای که خورده بودم را بالا آوردم. حالم آنقدر بد شد که همان کنار در دستشویی افتادم. نگاه توبیخانه ی حامد هم سمتم آمد و من از اینکه کنارم نیامد دلخور شدم. _همونجا واستا فقط نگاهم کن باشه؟ هنوز عصبی بود که از این بی توجهی اش، دلخور از جا برخاستم و سمت اتاق رفتم. دست و پایم سرد بود که زیر کرسی دراز کشیدم. اما دقیقا داشتم برای آمدن حامد لحظه شماری میکردم. او هم آمد اما با تاخیر. شاید یک ربعی طول کشید که در اتاق باز شد. فوری به حالت قهر لحافت را روی سرم کشیدم که صدایش در نهایت آرامش و حتی با تک خنده ای برخاست . _بیداری الکی خودتو به خواب نزن. با حرص بلند جوابش را دادم: _شما برو به کارات برس... من که مهم نیستم. خندید و جلو آمد. بالای سرم نشست و لحافت را کشید. فوری چشم بستم. سرش را خم کرد و کنار گوشم گفت: _آخه ببین چکار میکنی با من؟... داشتی یه دعوا راه می انداختی تا اون مردک دیوانه باز یه بلایی سرت بیاره... تو انگار خوشت میاد منو حرص بدی. جوابش را ندادم که دستی به صورتم کشید. _الان حالت چطوره؟... بهتری؟... میخوای یه سِرُم برات بزنم؟ با حرص آمیخته به دلخوری گفتم: _نخیر شما بفرمایید دنبال کاراتون... به درک اگه حالم بد شد. اِی کشیده ای سر داد و به تنبیه حرفی که زدم، بینی ام را محکم با دو انگشت کشید که صدای جیغم بلند شد. _آی حامد.... خندید. _این تنبیه واست کمه ولی چکار کنم که دلم نمی آد حسابی تبیهت کنم....بلند شو برات یه لیوان چایی با بیسکویت میارم بخوری. _میوه نمیخوام. سرش را کج کرد سمتم و با نازی که انگار ادای مرا در می آورد پرسید: _چی میخوای عشق من؟ لبخندم لو رفت. _دلم میخواد از اون آش ترش هایی که بی بی درست میکنه واسم بیاری. _آش ترش!... من الان آش ترش از کجا بیارم؟ _خب... پس لواشک... _مستانه جان... انگار یادت رفته فشار و قند خونت پایینه ها... اینا رو بخوری حالت بد میشه... یه چیز شیرین باید بخوری... مثلا شیرینی. _خب پس شیرینی خامه ای میخوام. _شیرینی خامه از نداریم آخه. با حرص و خنده فریاد زدم : _حامددددددد. _باشه باشه... یه کم صبر کن میرم از شهر میخرم برات. سرم سمتش چرخید. _واقعا میگیری برام؟ بوسه ای به صورتم زد. _آره به جان خودم... حالا قهر نکن که دلم میگیره. لبخندزنان نشستم و گفتم : _پس هیچی نمیخوام تا شیرینی برام بیاری. چشمانش از شنیدن حرفم چهارتا شد. _مستانه!... ضعف میکنی... _نه... دلم شیرینی خامه ای میخواد. خندید. _اِی از دست تو.... باشه حاضر شو باهم بریم شهر برات بخرم. از خوشحالی جیغ زدم و حامد با لبخند فقط نگاهم کرد. و عجب مزه ای داد آن شیرینی های خامه ای! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _چقدر عجولی بذار حرفم رو بزنم! انگار آن روز باید قید کار را می زدم. نشستم روی صندلی ام و گفتم: _خب بگو درست و حسابی چی می خوای بگی. _باشه.... تو یه زمان بهم بده تا حرف بزنم. نگاهم روی صورتش چرخید. انگار هر چه قدر من احساس کمبود وقت می کردم او هیچ عجله ای نداشت. _ببین من امروز کلی کار دارم الان برای دو ساعت باید می رفتم جایی که تو اومدی.... زمان برای شنیدن الان ندارم. _باشه... بعد از شرکت چی؟ دست بردار من بدبخت نبود! سکوت که کردم ناامید گفت : _چرا نمی خوای کمکم کنی؟.... من پیشنهاد خوبی برات دارم... می تونم در عوضش هم 100 میلیون بدهی که ازش دم زدی رو بهت بدم. کلافه چنگی به موهایم زدم و تکیه به پشتی صندلی ام. _کارت چیه؟ _الان نه تو وقتش رو داری نه اعصابش رو.... بعد از ظهر خودم میام دنبالت باهم حرف می‌زنیم.... ساعت چند بیام؟ سری از این همه اصرار و پافشاری اش تکان دادم و زیر لب گفتم : _ول کن نیستی انگار. و شنید. _نه.... حالا ساعت چند بیام؟ _4 بعد از ظهر.... برخاست و دستش را مقابلم دراز کرد. _باشه ساعت 4 می بینمت. نگاه پر جذبه ای به دستش که جلوی رویم دراز کرده بود انداختم و گفتم: _من با خانما دست نمی دم. با لبخند دستش را آهسته کنار تنه اش انداخت. _خیلی خب.... پس گودبای. و من عمدا بلند گفتم: _به سلامت... بعد از رفتن آوا، برای انجام کار ثبت احوال و تغییر نام خانوادگی ام از شرکت بیرون زدم. اولین شرط تغییر نام خانوادگی برای درخواست کننده، سن بالای 18 سال بود که خدا را شکر من این شرط را داشتم و دومین شرط، داشتن نام خانوادگی نامناسب که اون هم توی برگه ی ثبت احوال، علت اقدام به تغییر نام خانوادگی را تحقیر و توهین و تمسخر اطرافیان نوشتم. واقعا هم همین طور بود..... سرابی!.... چطور اجداد پدری من همچین نام خانوادگی برای ما انتخاب کرده بودند در عجب بودم. اما تنها مشکل من این بود که با انتخاب نام « فرهمند » به عنوان نام خانوادگی مخالفت شد، چون این نام خانوادگی اشباع شده بود. و تنها راه برای آنکه بتوانم نام خانوادگی فرهمند را، که خودم را با آن به عمو معرفی کرده بودم، برای خودم حفظ کنم این بود، که یک پسوند به آن بیافزایم. و در آن شرایط مجبور شدم که چند دقیقه ای برای پیدا کردن یک پسوند روی صندلی انتظار بنشینم. فرهمند پور.... فرهمند راد.... فرهمند زاده... فرهمند نژاد.... فرهمندی.... و از آن میان، فرهمند راد بیشتر به دل می نشست و البته یک بهانه ی خوبی هم داشت که اگر عمو می‌پرسید که چرا پسوند نام خانوادگی ام را نگفته ام، می‌توانستم ادعا کنم که در تلفظ کمی سخت به زبان می آید. درخواست تغییر نام خانوادگی داده شد و باید منتظر تائید درخواست می شدم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............