🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_227
کنار جاده، خم شده بودم و با فشاری که به معده ام می آمد، بالا می آوردم که حامد بالای سرم آمد. دو دستش را روی شانه هایم گذاشت و با اندک فشاری گفت :
_خم نشو مستانه جان.... روی پنج های پات بشین... چیزی نیست... به نظرم فقط ترسیدی.
و بعد بطری آبی از صندوق ماشین آورد تا دست و رویم را بشورم.
همین که دوباره سوار ماشین شدیم و او براه افتاد گفتم:
_همین فردا برو رضایت بده حامد... همین یه شب که توی بازداشتگاه باشه، بَسشه.
_چی داری میگی مستانه؟!... دفعه ی قبل دو روز توی بازداشتگاه بود این بلا رو باز سرمون آورد... حالا فردا برم رضایت بدم؟!... محاله.
نفهمیدم چرا تار نازک کنترل اعصابم پاره شد و سرش فریاد زدم:
_حامد میفهمی داری چکار میکنی؟... داره تهدیدمون میکنه... این آدم از جناب سروان و بازداشتگاه و زندان نمیترسه... تو رو خدا ولش کن.... بذار بیاد بیرون از اون خراب شده.
پوزخندی زد و سکوت کرد و من حرصی تر از این سکوتش باز غر زدم:
_تو میخوای واسه غرور خودت هم که شده منو این بچه رو به کشتن بدی!
نگاهش آنی سمتم آمد. خیلی از حرفم دلخور شد. آنقدر که دیگر حتی نتوانست رانندگی کند. فوری کنار جاده توقف کرد و از ماشین پیاده شد. در آینه ی وسط نگاهش میکردم. چند متری راه رفت و نفس عمیق کشید. طاقت نیاوردم او را با این حالش ببینم، خودم هم فهمیدم که اشتباه کردم. حرف بدی زده بودم.
اما تا در ماشین را باز کردم پیاده شوم چنان فریادی زد که دستم روی دستگیره ی در خشک شد:
_پیاده نشی مستانه ها... حالم الان خیلی خرابه... سمت من نیا که...
و نگفت. دوباره در را بستم و منتظرش شدم. دلشوره داشتم. برای حال خراب او، برای نگرانی های خودم، برای مرادی که میدانستم زهرش را خواهد ریخت.
آمد. تا در ماشین را باز کرد گفتم :
_حامد... من...
فوری کف دستش را به نشانه ی سکوتم بالا آورد و چشم بست تا مرا نبیند. خیلی دلم گرفت. حتی نگذاشت عذرخواهی کنم.
بغض کرده تا خود روستا سکوت کردم. او هم سکوت را ترجیح داد. به روستا که رسیدیم تا وارد درمانگاه شدم، گلنار را دیدم. همراه پیمان در حیاط درمانگاه نشسته بودند که با ورود ما از روی پله ها برخاستند.
درمانگاه تعطیل شده بود و جز ما کسی در آن نبود.
_چی شد؟
پیمان پرسید و حامد با بی حوصلگی جواب داد:
_خودشون بودن... همون دو نفر... آدمای مراد بودن.
گلنار هین بلندی کشید.
_عجب آدم کینه ای هست این مراد!
گلنار اینرا گفت و من که زمینه را برای حرف زدن آماده میدیدم گفتم:
_آقا پیمان شما یه چیزی بهش بگید... مرادم دستگیر کردن... همونجا جلوی چشم جناب سروان داشت تهدیدمون میکرد... اونوقت این آقا رضایت نداد.
حامد کلافه سرش را از من برگرداند. کاملا مشخص بود که حوصله ی شنیدن حرفهایم را ندارد.
و پیمان جواب داد:
_خب آخه که چی... نمیشه این آقا... این پسر کدخدا... توهم برش داره که هیچکی جلودارش نیست و هر غلطی که خواست بکنه.
حامد تنها پوزخندی زد به تایید حرفش که من با حرص زدم زیر گریه و در حالیکه با انگشت اشاره ام حامد را نشانه میرفتم گفتم:
_خب پس ما چی؟... هی باید پاسوز لج و لجبازی این دونفر بشیم... آخرش که رضایت میدیم و میاد بیرون... اونوقته که بیاد چاقو بذاره زیر گلومون و...
و بلند زدم زیر گریه. اینبار حتی نگاه حامد هم با اخم سمتم آمد. اخمش از اعصاب پریشانش بود و نگاهش از نگرانی برای حال من.
گلنار مرا روی پله نشاند و در حالیکه شانه هایم را آرام ماساژ میداد گفت:
_عزیزم گریه نکن واسه کوچولوت خوب نیست.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_227
قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_سلام.... معذرت میخوام بابت تاخیر امروزم..... مادرم دیشب کارش به بیمارستان کشید، اول یه سر به بیمارستان زدم که خیالم راحت باشه و با خیال راحت بتونم بیام شرکت.
عمو در حالیکه دفتر مقابلش را ورق میزد، نیم نگاهی به من انداخت.
_حالا حالش چطوره؟
_خدا رو شکر خیلی بهتره.
_خدا رو شکر.
چند قدمی جلوتر رفتم و مثل رامش که مقابل میز عمو ایستاده بود، با دستانی در هم قلاب شده، مقابل میز ایستادم.
نیم نگاهی به رامش انداختم و گفتم:
_سلام.... خوشحالم حال شما خوب شده.
تنها به زور سلامی گفت و سرش را از من برگرداند.
_خبببببب.
خب کشیده ی عمو بند دلم را پاره کرد.
ایستاد و در حالیکه برگه های روی میز را مرتب میکرد یک پاکت سمتم گرفت و گفت :
_بگیرش فرهمند.
_من!
_بله.
پاکت را گرفتم که گفت:
_چطور مدیری هستی واقعا؟
و انگار رسیدیم به همان نقطه ی حساس!
_چرا؟!..... اشتباهی مرتکب شدم؟!
نیشخندی رو لب عمو آمد. سر بلند کرد و نگاهش صاف در چشمانم نشست.
چقدر از این طرز نگاهش متنفر بودم. آنقدر خنثی که هیچ حسی را نمیشد در آن خواند.
_به خودت شک داری؟!
_نه... ولی وقتی شما میگید حتما یه اشتباهی ازم سر زده..... خب منم که قبلا گفته بودم که کار مدیریت برام ممکنه سخت باشه.
نگاه عمو سمت رامش رفت. و من هیچی از معنای این نگاه نفهمیدم.
_میبینی؟!.... این همون چیزیه که تو راه داشتم بهت میگفتم.
نگاهم سمت رامش چرخید.
با دلخوری سرش را از عمو و من برگرداند و عمو ادامه داد:
_برای یه مدیر جوان اصلا خوب نیست کل هفته رو با یه دست کت و شلوار بیاد شرکت!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............