🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_228
پیمان برای تغییر حال و روحیه ی من گفت:
_گریه چرا حالا؟!... اصلا میخواید همین حالا این دکترمون رو مجبور کنم بره رضایت بده؟
و بعد جهشی سمت حامد برداشت و به طور نمایشی با او گلاویز شد. اما نگاه حامد هنوز با اخم و جدیت سمت من بود.
_ول کن پیمان حوصله ندارم.
_بیخود حوصله نداری... سر یه آدم بی مغز واسه چی اعصابتون رو خرد کردید؟!... یه کم از من و گلنارم یاد بگیرید.
گلنار برای همان «م» آخر اسمش چنان ذوقی کرد که با حرص گفتم:
_خوبه حالا...
و در گوشش زمزمه کردم:
_شوهر ندیده!
گلنار اخمی الکی نشانه ام رفت و پیمان باز ادامه داد:
_اصلا واسه اینکه حال و هواتون عوض بشه... گلنار جان برو یه سینی چایی بیار دور هم بشینیم بخوریم.
و گلنار چنان با لبخند گفت:
_چشم.
که انگار نه انگار که فرمان پیمان یک دستور اجرایی بود و او میتوانست بگوید خودت برو.
چایی هم آمد و همانجا روی پله ها نشسته، پیمان شروع کرد به شوخی کردن.
_حالا یعنی چی سگرمه هاتون تو همه؟... ول کنید این مراد نامرد رو... یه کم از من و گلنار یاد بگیرید آخه... نه قهر میکنیم نه آشتی... اصلا باهم حرفم نمیزنیم که بخوایم دعوا کنیم.
از حرف آقا پیمان داشت خنده ام میگرفت که گلنار با دلخوری گفت:
_آقا پیمان!
و پیمان باز بی توجه به هشدار گلنار ادامه داد:
_الان من هر شب بهش میگم تو اومدی التماس منو کردی که بیام خواستگاریت ... میگه نه... خدایی خانم پرستار... شما بگو... گلنار التماس منو نکرد؟... هی چشمک زد... هی گفت پیمان بیا منو بگیر... بیا دیگه.
حتی حامد هم از حرفهای پیمان، بالاخره لبخندی زد اما گلنار با ناراحتی برخاست و رفت که حامد زد پشت کمر پیمان.
_بسه حرف زدی... خانومت ناراحت شد رفت.
_اِی بابا... چه زود ناراحت میشه این!... گلنارم... گلنار جان....
وقتی جوابی از گلنار نیامد، پیمان هم مجبور شد دنبال گلنار برود.
_شما چاییتون رو بخورید تا من فعلا برم یک مقدار کوچک غلط کردم بر زبان جاری کنم و بیام.
این حرفش باعث خنده ی من و حامد شد و او رفت.
من ماندم و حامد. در عرض یک پله، نشسته بودیم که خودش را جلو کشید و کمی سمتم آمد. میدانستم که میخواهد منت کشی کند. به همین خاطر سرم را کج کردم و طرف دیگر حیاط را نگاه کردم که دستش روی شانه ام نشست.
_مستانه خانم... باز قهر؟... نگفتم قهر میکنی نباید نگاهت، صدات، صورت ماهتو ازم دریغ کنی؟
جوابش را که ندادم فشاری به شانه ام آورد.
_خوبه یادآوری کنم شما هم التماسم رو کردی که بیام خواستگاریت ها.
فوری سرم با اخم سمتش چرخید.
_کی گفته؟... اصلا این حرفا هم نبود... شما بودی واسم نامه نوشتی... شعر نوشتی... یادت رفته؟
سرش را کمی جلو کشید و آهسته گفت:
_کی بود که خدا خدا میکرد من برم خواستگاریش؟
_من بودم؟!!... حامد!!
نفهمیدم کی آنقدر به من نزدیک شد که میان شکایت هایم، لبانم را بوسید و گفت:
_من بودم... من بودم عاشق شدم... رامت شدم... من بودم عزیزم...به خدا من بودم... فقط قهر نکن دیگه.
چقدر خوب بلد بود دلبری کند!
آنقدر که تمام ترس هایم را از ذهنم پاک کند تا یادم برود سر چه حرفی یا چه کاری، با او قهر کردم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_228
از این حرف عمو غافلگیر شدم که خندید و ادامه داد:
_اون پاکت یه کارت هدیه است.... یه پیش پرداخت برای مدیر شرکت، حداقل سه دست کت و شلوار میخوای.... یه ادکلن و اسپری مردانه ی مدیریتی.... و یه....
نگاه عمو سمت رامش رفت.
_یه شاگرد که آوردم از شما مدیریت بیاموزه.
نگاه منم سمت رامش چرخید.
_ایشون؟!.... جناب فرداد... خواهش می کنم که....
و نگذاشت حرفم را بزنم.
_خواهش میکنم که خواهش نکن..... اگه کاری با من داشتی بهم زنگ بزن.
و عمو تا سمت در اتاق رفت که یک دفعه برگشت و گفت :
_راستی.... باید در مورد حقوق و مزایات و قراردادت هم زودتر یه فکری بکنم.... شاید تو همین هفته، یه روز بیام قراردادت رو ببندم.
_ممنون.... ولی من....
منتظر شنیدن ادامه ی ولی من بود و من با شرم با دست به رامش اشاره کردم.
_ایشون خودشون یه پا مدیر هستن، من جسارت نمیکنم که.....
با لبخندی نیمه سری تکان داد.
_جسارت داشته باش.... لازمت میشه.... اون خانم هم مدیریتش به درد خودش میخوره..... فعلا شما مدیری و ایشون باید صفر تا صد کار رو از شما یاد بگیره.
و دستگیره ی در را فشرد و همراه باز شدن در، جمله ی آخر را گفت :
_البته اگه میخواد که شرکتش رو پس بگیره.
و من گیج از این قسمت آخر کلام عمو، نگاهم بین عمو و رامش در گردش بود که در اتاق را باز کرد و از اتاق بیرون رفت و من.... هاج و واج چرخیدم سمت رامش!
_اینجا چه خبره واقعا؟!
با حالتی قهرآمیز نشست روی کاناپه ی مقابل میز و در حالیکه یک پایش را روی دیگری می انداخت گفت :
_میخوای چه خبر باشه؟!.... تو بُردی.... اول راننده ی شخصیم شدی، بعد محافظ من و بعد یهو مدیر شرکتم....
و عمدا نگاهم کرد.
طعنه دار و تیز!
_مبارکتون باشه جناب فرهمند.
و چه تاکیدی روی ه داشت!
_داری مسخره ام میکنی؟
_نه اصلا دارم تشویقت میکنم.
و بعد باز برای تمسخرم، آهسته و با تامل کف زد و گفت :
_اینم تشویق.... حالا من چکار باید بکنم جناب؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............