eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حامد رضایت نداد. مراد کارش به دادگاه هم کشید و من... چقدر نذر صلوات کردم که دیگر نه مراد را ببینم و نه خبری از او بشنوم. گذشت روزها و من به ماه های آخر بارداری رسیدم. خانم جان بخاطر من مراسم ازدواج مهیار و رها را نرفت و در عوض برای تنها نماندن من به روستا آمد. با آنکه حالا واحد بالای درمانگاه را داشتیم و آن واحد خیلی بزرگتر از اتاق ته بهداری بود، اما خانم جان شبها پیش بی بی در خانه ی مش کاظم میخوابید. سنگین شده بودم و کلی از کارها برایم سخت شده بود. البته حامد واقعا نمیگذاشت کار سنگینی انجام دهم. با تمام مشغله ی کاری اش، جمعه ها تمام کارها را انجام می‌داد. خانه را جارو میزد، گردگیری می‌کرد، غذا درست می‌کرد و حتی لباس ها را در ماشین لباسشویی دوقلویی که خانم جان برایم خریده بود می‌ریخت و باز آب می‌کشید و خشک می‌کرد و در نهایت روی طناب پهن. تنها کاری که من انجام می‌دادم، پیاده روی بعدازظهر ها با گلنار بود. خانم جان که کلی غر میزد که تنبل شده ام و برای زایمان پوستم کنده می‌شود. اما حامد میگفت همان پیاده روی کفایت می‌کند. سیسمونی بچه هم آماده بود و همه منتظر آن مسافر کوچولوی تو راهی بودیم که باز اتفاقی دیگر رخ داد. شبها بخاطر سنگینی ام راحت نمیخوابیدم. حامد دور تا دورم را پر از بالشت کرده بود تا لااقل نشسته بخوابم. صبح یکی از همان روزهایی که شبش را نصفه و نیمه خوابیده بودم، با صدای برخورد چاقو با پیش دستی چینی گل سرخی، چشم باز کردم. حامد داشت سفره صبحانه را میچید که با دیدنم ، لبخند نازکی روی لبش جا گرفت. _به به بانو جان... خوبی؟ _سلام... باز دیشب نخوابیدم... این پسر شما فکر کنم دیشب فینال داشته... تا تونسته شوت زده. با شوق خندید و دستش را سمتم دراز کرد تا با کمک دستش برخیزم. دستش را رد نکردم و نشستم و گوشه ی چشم هایم را داشتم آهسته مالش میدادم که گفتم: _حامد... _جان حامد... _بالاخره اسمش چی شد؟ _گفتم که... محمد دیگه... آقا محمد. چشمی نازک کردم برایش. _پس جواد چی؟... من دوست دارم بذارم جواد. _اون باشه واسه بچه بعدی عزیزم. از اینهمه اصرارش، لجباز شدم. _من دوست دارم اسم بچه اولم رو جواد بذارم. سرش سمتم گردش کرد. _لج کردی ها... جلو رفتم و کنار سفره نشستم که لقمه ای دستم داد و من جواب دادم: _آره... آخه... و همان آخه در دهانم ماند و لقمه در دستم که خانه چنان لرزید که صدای فریاد حامد، مرا شوکه کرد. _زلزله! و خودش فوری روی سرم خیمه زد اما طولی نکشید که خانه از لرز ایستاد. هنوز در شوک بودم که حامد با نگرانی دو دستم را گرفت و زل زد در چشمانم. _خوبی مستانه؟... ترسیدی عزیزم؟ و هنوز جواب نداد در التهاب تپش های تند قلبم بودم که صدای بلند پیمان را شنیدم. _حامد... حامد سمت در رفت و من چادر نمازم را سر کردم‌. دلشوره ای گرفته بودم که بی دلیل بود شاید. _خوبید‌؟... زلزله رو حس کردید؟ حامد به جای من جواب داد: _آره خوبیم... و همان موقع گلنار با رنگی گچ شده از خانه اش بیرون زد. تنها با دست به پیمان اشاره کرد و پیمان دوید که گفتم: _حامد... گلنار حالش خوب نبود... رنگش صورتش خیلی سفید میزد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ کلافه از اینهمه بلایی که یکدفعه سرم آمده بود، برگشتم و نشستم ناچار پشت میزم. چنگی به موهایم زدم و زیر نگاه طعنه دار رامش گفتم: _خب.... واقعا من کاره ای نیستم.... هزاربار گفتم التماس کردم، گفتم از پس این کار بر نمیام... ولی حرف پدر شما یکیه. _بله.... میدونم.... اگه غیر این بود، باید تعجب می‌کردم.... حالا اینا رو ول کن.... من فعلا شاگردتونم.... چی امر میکنید استاد؟ _استاد؟!.... دستم انداختی!.... ولم کن بابا استاد چی؟! دست به سینه زل زد به من. _استادی دیگه... استاد دل بردن.... دل بابا و مامان منو یه جوری بردی که دیگه به منی که دخترشونم اعتماد ندارن و در عوض تو رو بیشتر از چشماشون قبول دارن. نگاهش کردم. انگار بدجوری از دستم حرصش گرفته بود اما واقعا من کاره ای نبودم. _خودت بد خراب کردی.... وقتی با اون پسره ی چلغوز دوزاری فرار کردی.... وقتی پای اشتباهت نموندی و خواستی اشتباهتو با خودکشی پاک کنی.... ثمره اش میشه این. با حرص دندون هاشو بهم سابید و گفت : _باشه... قبول.... اشتباه کردم.... خب... اصلا میخوام درستش کنم.... بگو از کجا شروع کنم؟ نفس بلندی کشیدم و از میان برگه های زیر دستم یکی را بیرون کشیدم. _از اینجا..... بگیر.... لیست برخی از محصولات آرایشی و بهداشتیه که فروش خوبی داره اما قریب یکساله که هیچ تبلیغی براش نکردید..... میخوام یک کاتالوگ تبلیغاتی حرفه ای برای پر فروش های شرکت بزنی. برگه را از من گرفت و نگاهی انداخت. _چرا آخه؟!.... اینا که فروش داره خودش! _ها همینه..... اشتباهت همینه که فکر میکنی چون فروش داره نیاز به تبلیغات نداره.... اتفاقا خود این محصولات پر فروش بهترین تبلیغ برای شرکت ماست.... چون نشون دهنده ی حُسن انتخاب مشتری نسبت به ما، از بین محصولات شرکت های دیگه است..... ثانیا اینا وقتی بدون تبلیغ فروش خوبی دارن با تبلیغات فروششون چند برابر میشه چون تازه خیلی از مشتریا متوجه میشن که پر فروش ترین محصولات ما چی هست..... ثالثا، خود کلمه ی پر فروش، بهترین تبلیغات برای برند شرکت ماست و از نظر روانشناسی اجتماعی روی بیننده اثر مثبت میذاره و این یعنی برگ برنده. _تو روانشناسی اجتماعی از کجا میدونی؟! نفسم در سینه حبس شد برای لحظاتی. _خواهرم روانشناسی اجتماعی میخونه.... یه بار برای یکی از مقاله های درسی ام از یکی از کتاباش کمک گرفتم. پوف بلندی کشید. _هیچی دیگه.... خانوادگی رو دست ندارید پس! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............