🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_230
حامد نگاهی به من انداخت و جواب داد:
_تو خودتم رنگت پریده عزیزم... نگران گلنار اونوقت!... برو لقمه ات رو بخور حالت بد میشه... بخیر گذشت.
دوباره وارد خانه شدیم که با نگرانی به در و دیوار نگاهی انداختم و گفتم:
_میگم... اینجا محکم ساخته شده... نه؟
لبخندی زد و گفت:
_خیالت راحت عزیزم...
_بقیه ی خونه های روستا چی؟
_چند سال پیش یه سیل میاد... کل خونه ها رو بازسازی میکنن... نگران نباش... فکر کنم 5 ریشتری بیشتر نبود... آسیب جدی نزده.
لقمه ای بدستم داد. نگاهم روی لقمه اش بود و دلم بدجوری مضطرب.
_پس واسه چی زلزله اومو، خیمه زدی روی سر من؟!
لبخندش به یک دنیا می ارزید. نگاهش بی تابم کرد و پاسخش، قند خونم را بالا برد.
_خواستم اگه دور از جون بلایی سرمون اومد... من فدای تو بشم.
با حرص جیغ زدم:
_حامددددد!
خندید و انگشت اشاره اش را محکم به بینی اش فشرد.
_یواشتر... چه خبره!
_ببین چی میگی آخه!
لبخندش هنوز پا برجا بود که ادامه داد:
_لقمه ات رو بخور عزیزم... ضعف میکنی.... ببین احتمالا با پیمان و اهالی روستا سری به سایر روستاهای اطراف بزنیم... فکر کنم شب دیر بیام... میری پیش بی بی و خانم جان یا بی بی و خانم جان رو بیارم اینجا؟
_پیش گلنار میمونم... اما شاید بعد از ظهر یه سری به اونا هم زدم.
یکدفعه نیشگونی از لپم گرفت و گفت:
_اخماتو وا کن دختر خوب... پرستار مهربون... تا چند روز دیگه مامان میشی خانومی.
باز با همون اخم ها نگاهش کردم و انگشت اشاره ام برای تهدیدش بالا رفت.
_ببین حامد.... اگه یه بار دیگه از اون حرفا بزنی ها...
نگفته سر انگشت اشاره ام را بوسید و برخاست.
_باشه... نمیگم... یعنی تو دلم میگم.
با آن جمله ی آخری بالشت را برداشتم و محکم سمتش پرتاب کردم که خندید.
انگار نه انگار زلزله آمده بود.
حامد تا لحظه ی آخر، قبل رفتن جویای حالم بود و مرتب میگفت:
_مطمئنی حالت خوبه؟... نرم دردت بگیره.
خندیدم.
_نه... پسرتون تمام دیشب رو فوتبال بازی کردن الان تا شب میخوابن.
حامد پیشانی ام را بوسید و با فاصله ی کمی که با صورتم داشت، خیره ام شد و آهسته زمزمه کرد.
_تو تموم دنیامی مستانه ها.... دست به وسایل هم نزن... اومدم خودم جمع و جور میکنم...
پاشنه ی کفش هایش را بالا کشید و از در واحد که بیرون رفت ایستاد. مکثی کرد و سمتم برگشت.
_ولش کن... من نمیرم.
_چرا؟
_پیمان بره بهتره... تو ممکنه حالت بد بشه... الانم ترسیدی و...
_حامددد.... من خوبم... برو... به قول خودت خونه که ضد زلزله است... ولی شاید یکی از اهالی روستاهای اطراف بهت نیاز داشته باشه.... برو.
مستاصل نگاهم کرد. نمیدانم چرا آنقدر تردید داشت که در خانه ی گلنار و پیمان هم باز شد.
پیمان هم مثل حامد داشت برای کمک رسانی میرفت که با دیدن من و حامد گفت:
_خانم پرستار... هوای گلنار رو داشته باشید بدجوری ترسیده.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_230
تمام روز، ما بین کارهای شرکت، حواسم به پیشنهاد آوا بود.
به پولی که نیاز داشتم برای دادن تمام بدهی باران. اما....
هنوز غرورم اجازه نمیداد که خودم به آوا زنگ بزنم و پیشنهادش را بپذیرم.
دعا می کردم خودش به من زنگ بزند.
برای همین زنگ زدن به آوا را تا اخر ساعت کاری شرکت به تعویق انداختم و ساعت حوالی ساعت 4 و پایان کار شرکت بود که گوشی ام زنگ خورد.
_بله....
_سلام....
خودش بود. آوا بود که زنگ زده بود و من نگاهم بی اختیار از روی میز بلند شد و بی اختیارتر در چشمان کنجکاو رامش نشست.
_چی شد؟.... گفتی فکراتو بکنی بهم میگی.
از پشت میزم برخاستم و کمی از نگاه کنجکاو رامش فاصله گرفتم.
_اون کافی شاپ دیروزی کجا بود؟
خندید.
_آها.... حالا شد.... پس باید حرف بزنیم؟
_یه جورایی.
_خوبه.... میام دنبالت.
_باشه....
و قبل از حرف اضافه ای، گوشی را قطع کردم.
چرخیدم سمت میزم که رامش با لحنی که خوب کنایه دار بود گفت :
_این روزا از برکت شرکت من، خوب سرت شلوغ شده.
برگه های روی میزم را درون کشوی میزم گذاشتم و بی انکه بخواهم جواب کنایه اش را بدهم تنها گفتم :
_برای کاتالوگی که گفتم زیاد وقت نداری.... تا اخر هفته میخوامش.... باقی روزت بخیر.
سمت در رفتم که گفت:
_کجا؟!
_ساعت کاری شرکت تمومه... دارم میرم خونه.
_من چی پس؟!.... مگه راننده ی شخصی من نبودی تو؟!
پاهایم ایست کرد و ذهنم باز درگیر شد.
_باید برسومنت؟
با اخم نگاهم کرد.
_پس چی فکر کردی؟
_باشه خب.... زودتر بیا که من جایی کار دارم باید برم.
بیرون شرکت منتظر آمدن رامش بودم که آمد. و از همان جلوی در سوئیچ ماشینش را روی دستم گذاشت.
متعجب نگاهش کردم که جلوتر راه افتاد.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............