🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_231
حامد متعجب نگاهش کرد.
_تازه میخواستم بسپارم هوای مستانه رو داشته باشه.
پیمان پاشنه های کفشش را بالا کشید و گفت:
_حالش مساعد نیست... ببخشید دیگه خانم پرستار.
_نه این چه حرفیه... شما مراقب خودتون باشید.
آنها رفتند و من بی درنگ سراغ گلنار رفتم. لای در خانه شان باز بود.
_گلنار...
جوابی نشنیدم که وارد شدم. صدایی از دستشویی می آمد. منتظر شدم تا از دستشویی بیرون زد. رنگ به رو نداشت.
_سلام... صبحت بخیر... ترسیدی اینجوری رنگت پریده؟
جوابم را نداد و باز کنار همان بالشتی که روی زمین گذاشته بود، دراز کشید.
_بذار برات یه لیوان آب قند درست کنم.
فوری دستش را بالا آورد.
_نه... هیچی نمیخوام.
_لوس نشو... ترسیدی حالت بد شده دیگه.
_از ترس نیست.
_پس از چیه؟
با بی حالی گفت:
_دوماهم شده.
حتی متوجه ی منظورش نشدم.
_دو ماهه که چی!
و تازه آن لحظه بود که جیغ زدم.
_وای گلنار!... بارداری!... عزیزم... چرا نگفتی بهم... بمیرم...
_خدا نکنه.
_خب به من میگفتی.
_تو میخواستی چکار کنی واسم؟
_بابا شاید بوی غذایی از خونه ی ما می اومد و تو هوس میکردی.
_نه... اصلا هوس هیچی نمیکنم... همش دارم بالا میارم فقط.
_آخی... خب چیزای مقوی بخور... گردو... کشمش...
_بی بی یه کیسه برام گردو و کشمش آورده... فقط با همونا زنده ام.
با ذوق جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ولی فکر کن سال دیگه بچه هامون همبازی بشن... وای گلنار چقدر خوشحال شدم.
لبخند بی رنگی زد که گفتم:
_نگران نباش... ناهار دارم... ناهار بیا پیش من... شاید با من باشی یه چیزی بخوری... خانم جان برام ترشی سیب با سرکه سیب آورده، شاید اشتهات باز شد.
_هیچی دیگه... آقا حامد بیاد ببینه خانومش با اون شکم گنده... داره واسه من خم و راست میشه!
_اولا شکمم گنده نیست... تازشم حامد میدونه من یه جا بند نیستم... خم و راست شدن که دیگه چیزی نیست... لوس نشو ناهار بیای ها... الان میخوای برم برات صبحانه بیارم؟... سفرمون هنوز پهنه... مربای سیب هم داریم... خیلی خوشمزه است... هنر دست خانم جانمه.
_فقط یه پیاله مربا بیار... شیرینه... دوست دارم.
_چشم... الان میرم برات میارم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_231
در تک تک حرکاتش یک حس غروری بود که انگار در چند دقیقه قبل، در اتاق مدیریت، نبود!
پشت فرمان ماشین که نشستم، او از صندلی عقب ماشینش با صدایی بلند گفت :
_فردا هم راس ساعت بیا دنبالم.
یه جوری حرف می زد انگار میخواست تلافی آن چند ساعتی که در اتاق مدیریت، داشت به قول خودش شاگردی میکرد را در می آورد !
تا خود خانه حرفی نزد اما فکر نمیکنم بدش می آمد که بپرسد کجا می روم.
چون در حین رانندگی آوا به گوشی ام زنگ زد.
_الو.... کجایی پس؟
_شرکت نیستم.... خانم فرداد رو برسونم منزل اول.
_وای تو داری می ری خونه ی رامش؟!
_خونه شون نه.... فقط تا دم در خونه برسونم شون.
_پس میام اونجا.
_باشه....
گوشی را که قطع کردم، سرش را از ما بین صندلی من و شاگرد جلو آورد و گفت :
_کی بود!؟
_کسی که باهاش قرار داشتم.
طوری نگاهم کرد که انگار بدش نمی آمد یه مشت زیر چانه ام بزند.
دیگر تا خود خانه چیزی نپرسید. رفتارش صد و هشتاد درجه با قبل فرق کرده بود.
و این شاید اثرات شکسته شدن غرورش بود.
ماشین رامش را در پارکینگ خانه جا زدم و سوئیچ ماشین را تحویل رامش دادم.
با اخم نگاهی به من انداخت.
_فردا دیر نکنی.
_چشم.... با اجازه.
از در خانه ی عمو که بیرون زدم، کمی از خانه فاصله گرفتم و خواستم به آوا زنگ بزنم که موبایلم زنگ خورد.
ناشناس بود!
_الو.....
_سلام.... ممنون بابت رسوندن رامش.
صدای عمو بود. فوری با سرفه ای صدایم را صاف کردم و گفتم :
_سلام..... خواهش میکنم.
_واقعا پسر متعهد و خوبی هستی اما چون فعلا تا مدتی مدیر شرکت رامش هستی، دیگه نیازی نیست رامش رو خونه برسونی.
_ممنون از لطفتون....
_با همون فروشگاه مخصوص نزدیک شرکت رامش هم حرف زدم.... همونی که از همونجا کت و شلوار قبلی رو خرید کردی..... حتما امروز یه سر بهشون بزن و یه سه چهار دست کت و شلوار دیگه بردار... لازمت میشه.
_پس کارت شما رو چکار کنم؟
_اون دستت باشه.... با هم حساب و کتاب داریم حالا.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............