🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_232
مربای سیب خانم جان، حال گلنار را بهتر کرد. یک شیشه به او هدیه دادم و عجب با اشتها شد!
خستگی و بیداری شبانه مجبورم کرد تا گلنار را تنها بگذارم و بعد از صبحانه ای که مهمانش کردم و حالش را بهتر، به خانه برگردم.
خوابم گرفته بود. و عجیب خواب میچسبید. بالشتی برداشتم و همان وسط هال دراز کشیدم. کمرم کمی درد میکرد.
گلنار راست گفته بود که خم و راست شدن برایم سخت است.
اما قطعا استراحت حالم را بهتر میکرد. چشمانم گرم خواب شد و من چند ساعتی به خواب رفتم که با درد کمرم کمی هوشیار شدم.
کمرم خیلی خشک بود و احساس دردش اذیتم میکرد. ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر بود و هنوزم خبری از حامد و پیمان نبود. سفره ی ناهار را چیدم و سراغ گلنار رفتم.
او با خوردن ترشی سیب خانم جان اشتهای باز شد و به قول خودش ناپرهیزی کرد. اما من از درد کمری که انگار نمیخواست رهایم کند، حتی یک قاشق هم نخوردم.
_مستانه خدا خیرت بده... چقدر این غذا بهم چسبید.
_نوش جونت... یه شیشه از این ترشی خانم جان بهت میدم که همه ی غذاهاست بهت بچسبه.
_ممنونم... پس چرا خودت هیچی نخوردی؟!
_میل ندارم.
_راستشو بگو... غذا به این خوشمزگی چرا میل نداری؟
_یه کم کمرم درد میکنه... از بس شبا نشسته میخوابم خشک شده.
_برو حمام... خوبه ها.
_آره... میرم حتما....تو دست به هیچی نزن... خودم جمع میکنم.
_تو با اون شکمت چه جوری میخوای جمع کنی آخه... برو حمام... من جمع میکنم.
مردد نگاهش کردم که به پشت دست به پایم زد.
_برو دیگه... من که مثل تو حالم بد نیست... از اون شکمای گنده هم ندارم که نتونم خم بشم.
با خنده جواب دادم:
_عزیزم تا چند ماه دیگه هم شکمت همین میشه هم حالت.
حتی آب گرم حمام هم زیاد افاقه نکرد. تنها باز مرا منگ خواب کرد. گلنار ظرفها را شست و مرا تنها گذاشت تا بخوابم و من فقط غلت زدم. خوابم نمیبرد و درد کمرم داشت یا بیشتر میشد یا صبر و تحمل من کم شده بود.
بعد از ظهر شد. حوالی ساعت 4 بود که از درد کمرم عاصی شدم و سراغ گلنار رفتم.
تا در خانه را گشود گفتم:
_گلنار حالم خوب نیست.
رنگ از رخش پرید.
_یعنی چی مستانه؟... یعنی وقتشه؟
_نمیدونم... ولی از صبح کمرم درد میکنه... زیر دلمم درد گرفته... چکار کنیم حالا... حامد گفت شب برمیگرده... من تا شب هلاک میشم که.
گلنار لحظه ای فکر کرد و فوری جواب داد:
_بریم پیش بی بی... بالاخره خانم جان تو و بی بی من یه چیزایی میدونن.
این شد که من و گلنار سمت خانه ی مش کاظم راه افتادیم.
عجب وضع خنده داری شده بود. گلنار هم باردار بود اما مچ دستم را گرفته بود و در راه رفتن کمکم میکرد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_232
کنار خانه ی عمو ایستادم و منتظر امدن آوا شدم. و بالاخره آمد.
سمت ماشینش رفتم و بی هیچ حرفی سوار شدم. کمی نگاهم کرد و از این سکوتم کمی شاید دلخور هم شد.
_علیک سلام جناب فرهمند!
_من با شما هیچ سلام و علیکی ندارم.
خندید. از آن خنده های حرصی.
_وای که تو چه قدر رو داری پسر!.... خوبه خودت خواستی باهام حرف بزنی.
_هنوزم میخوام حرف بزنم اما بحث حرف زدن جداست..... فکر نکن حالا که خواستم باهات حرف بزنم یا اصلا اومدم پیشنهادت رو قبول کنم پس یعنی شدم رفیقت و میتونی با من دخترخاله بشی..... نخیر از این خبرا نیست.
سری کج کرد و باز خندید. اما اینبار نه از روی حرص....
_همین کاراته که باعث شده ازت خوشم بیاد.
_بیخود.... ازم خوشت نیاد.... من مثل پسرای دور و برت نیستما.... احترامت رو حفظ کن.
با غیض نگاهم کرد.
_چشم جناب... امر دیگه ای هم هست... حالا ببینا.... چه نازی هم داره!.... مگه تو دختری که اینقدر ناز داری.
_دختر نیستم اما هم شخصیت دارم هم غرور.... چیزی که دوزارش تو وجود پسرای دور و بر تو و رامش نیست.
_واو.... چه نکته سنج!.... خب چکار کنم که نیست... فدای سرم.... اصلا تو خوب ما بد.... تو مغرور ما بی غرور... تو با شخصیت ما بی شخصیت.... تو با شعور ما بی شعور... خوب شد؟!
از اینکه داشت با زبون خودش به خودش و امثال خودش ناسزا میگفت خنده ام گرفت.
سرم را کمی کج کردم سمت پنجره تا لبخند ظریف نشسته روی لبانم را نبیند.
_واقعا تو نوبری بابا!.... خوبه حالا یه راننده ی شخصی بیشتر نبودی که شوهرعمه ی بنده دستت رو گرفت.
_هر کی بودم و هستم ویژگی رفتاریم اینه.... نمی خوای محافظت نمیشم... یادت باشه تو پیشنهاد دادی... تو اومدی دنبالم که محافظت باشم.
کلافه و عصبی بلند فریاد کشید.
_اَه خیلی خب بابا.... من بودم التماست کردم خوبه؟! راضی شدی؟!... چته تو واقعا؟!.... چقدر میخوای منو بکوبی؟! چی گیرت میاد؟!
_شماها چی گیرتون میاد که ما رو می کوبید؟!
یک لحظه چهارچشمی نگاهم کرد.
_من کوبیدم تو رو؟!! ... تویی که همش طاقچه بالا میذاری.... من فقط بهت یه پیشنهاد کاری دادم.
با خونسردی جوابش را دادم:
_نترس حالا وقتش که برسه چنان منم منم می کنی که گوش فلک کر بشه!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............