eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 کنار حامد نشستم و اولین سوالی که در جمع مطرح شد سوال آقا آصف بود. _خب مستانه خانم و آقا حامد.... خیلی خیلی خوش آمدید.... خیلی دلمون تنگ شده بود. در حالیکه محدوده ی نگاهم را کنترل میکردم که سمت مهیار و همسرش نرود جواب دادم. _شما که افتخار نمی‌دید تشریف بیارید در خدمتتون باشیم. آقا آصف نگاهش بین من و حامد چرخید. _نخواستیم مزاحم بشیم اونجا شما در مضیقه هستید... بالاخره یه اتاق کوچولو که بیشتر توی بهداری نیست... باید مزاحم همسایه ها می‌شدیم و... حامد سرفه ای مصلحتی سر داد و گفت: _اختیار دارید.... بهداری که خیلی وقته تعطیله... ما درمانگاه داریم... طبقه ی دوم درمانگاه هم ساخته شده برای من و رفیقم که پزشک ساکن روستا هستیم. عمه سری با تاسف تکان داد. _آقای دکتر... همسر من فراموشکار هست وگرنه خودم بهش گفتم. آقا آصف سرشرا به علامت تایید تکان داد. _راست میگه الان یادم اومد.... بله.... خب به سلامتی... پس درمانگاه دار شدید. از مزاح آقا آصف خندیدم و حامد به پیمان اشاره کرد. _بله... پیمان دوستم رو که بخاطر دارید؟... ما هر دو مدرک دکتر عمومی داریم ولی ایشون دارت تخصص داخلی میگیرن... هر دو هم توی درمانگاه ساکن هستیم و ماشاالله مریض هم از روستاهای اطراف زیاد داریم. _خب به سلامتی.... الهی شکر.... و باز حامد معرفی کرد. _ایشون هم گلنار خانم دختر مش کاظم هستن... خاطرتون هست. عمه فوری گفت: _بله.... چقدر به بی بی خدا بیامرزشون زحمت دادیم واسه مراسم مستانه... خدا رحمتشون کنه واقعا. گلنار بغض کرده جواب داد. _خدا اموات شما رو بیامرزه. لحظه ای سکوت شد که صدای محمدجواد ذوق خاصی به آقا آصف و عمه بخشید. _بشین مستانه جان من میذارمش. عمه سمت محمد جواد رفت و با شوقی وصف ناشدنی گفت: _وای خدااااا.... الهی قربونش برم چقدر نازه این گل پسر. و بعد در حالیکه همراه محمدجواد سمت آقا آصف می آمد گفت: _ببین آصف.... آقا آصف خندید. _چقدر شبیه باباشه!.... ماشالله. حامد سری پایین انداخت و گفت : _از قدیم گفتن.... پسر که ندارد نشان پدر تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر! خانم جان بچه را از آصف گرفت و گفت : _بدید من بچه رو چلوندید. و همان موقع که شروع کرد به حرف زدن با محمدجواد و لبخند او را دید چنان ذوق زده گفت: _وای نیم وجبی ببین چه جوری دل میبره. همان لحظه رها سمت خانم جان آمد و گفت: _میشه بدیدش به من خانم جان؟ نمی‌دانم چرا از این حرف رها، خشکم زد. او بچه را از خانم جان گرفت و در حالیکه با او حرف می‌زد و قطعا محمدجواد یکی از آن لبخندهای زیبایش را نشانش میداد، سمت مهیار رفت. ناچار سرم سمتشان چرخید. مهیار هم مثل رها میخواست برای دیدن لبخندهای دلنشین محمدجواد، دالی بازی کند. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ آخرش هم هنوز نفهمیده بودم که قصد آوا چه بود که مرا با هزار ترفند به خانه اش کشانده بود. چک 100 میلیونی خرج کرده بود! اصلا اینهمه اصرارش به خوردن چای هم مشکوک بود! فنجان چای سمت خودم را با فنجان چای او که از روی سینی برداشته بود و کنار دستش روی میز عسلی طرف دیگر مبل راحتی گذاشته بود، عوض کردم. _از تو بعید نیست. خیلی حرصی شد. _تو دیوونه ای واقعا.... _نه به اندازه ی تو.... او رفت و من چای را نوشیدم. باید یه فکری برای چای می کردم! من سردرد می گرفتم اگر چای نمی خوردم و به چایی هم که او برایم می آورد، اطمینان نداشتم. تکیه به مبل راحتی زده بودم و چشم بسته بودم. در میان افکار رنگارنگ ذهنم.... با خستگی زیاد یک روز پر مشغله، نفهمیدم کی خوابم برد. _بهنام.... بهنام. چشم باز کردم و فقط چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت مکانی و زمانی ام را کشف کنم. همین که یادم آمد کجا هستم، برخاستم. خریدهایم را روی دست برداشتم که صدای آوا را شنیدم. _باز کجا شال و کلاه کردی؟!.... _خسته ام می خوام بخوابم.... اتاق من کدومه؟ _من غذا سفارش دادم.... میز رو چیدم. _هیچی نمیخوام.... یه لیوان و چندتا چای کیسه ای و یه قندون قند با یه کتری برقی برام بیار فقط. _وا.... خب چایی داریم تو آشپزخونه. صدایم بلند شد. _من لب به چای و غذای تو آشپزخونه ی تو نمیزنم.... شنیدی یا نه؟ حرصی تر شد. _تقصیر من خَره که خواستم کمکت کنم بدهیتو بدی.... اون وقت تو هنوز به من اطمینانم نداری. نگاهش کردم. یک بلوز آستین دار با ساپورت پوشیده بود. لعنتی انگار نمی خواست من توی خونه اش احساس راحتی کنم. _اتاقم کدومه گفتم؟ _بیا بابا... دنبالم بیا. و جلوتر از من راه افتاد سمت پله های ته سالن ! با آن ساپورت مشکی و.... باز چرخیدم و نیم رخم را سمت آشپزخانه کردم. _پس چرا نمی آی؟ _انگار تو توی خونت لباس مناسب نداری.... میخوای یکی از پیژامه های خودمو بهت بدم؟ چند ثانیه ای سکوت در خانه اش حاکم شد و یک دفعه جیغ کشید. _روانی.... دیوونه..... دیگه حوصله مو سر بردی.... اصلا خودت بیا برو.... اتاقت، اولین اتاق سمت راستیه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............