eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 به درمانگاه رسیدیم که دستم را رها کرد و من با آن بغضی که عقربه های زمانش به لحظه ی انفجار رسیده بود،. فوری دویدم سمت پله ها و برگشتم به خانه. در خانه باز بود و گلنار با بیقراری محمد جوادی که از بس گریه کرده بود، نفس نفس میزد، داست راه می‌رفت که با دیدنم ایستاد. _مستانه!.... گریستم و خواستم که محمد جواد را از او بگیرم که گفت : _تو که حالت بدتر از این بچه است! وا رفتم. افتادم کف اتاق و بلند گریستم. هر قدر گلنار پرسید چیزی نگفتم. از صدای گریه های من محمد جواد توجهش به من جلب شد. ناچار او را در آغوش گرفتم. نمیخواستم با آن حال خراب به او شیر دهم اما همان آغوشم هم او را آرام کرد. کم کم از شدت گریه، محمد جواد، گرسنه در آغوشم خوابید. تا او را روی زمین گذاشتم گلنار پرسید: _چی شده؟ _تو به حامد گفتی من رفتم سمت غار؟ _نه به جان تو.... من از صدای محمد جواد اومدم این طرف.... تو نبودی.... محمدجواد رو بغل کردم و رفتم پایین... فکر کردم شاید پیش آقای دکتر باشی ولی وقتی اونجا ندیدمت، اون بنده ی خدا هم نگران شد.... کمی بهم ریخته بود حالش، یکدفعه گفت، میدونه تو کجایی و دوید و رفت. سرم را از نگاه گلنار برگرداندم که باز ادامه داد: _دستت زخمی شده... زانوتم که خونیه! جوابی ندادم و او خواست چیزی بپرسد که من حال پاسخگویی اش را نداشتم. _گلنار... تنهام بذار. کمی نگاهم کرد و گفت: _باشه من میرم. گلنار رفت و من آسوده گریستم. دقیقا نمی‌دانم برای کدام کار بچگانه ام به خودم حق میدادم که گریه کنم اما دلم میگفت که حامد دیگر مرا نمی‌خواهد. این وسوسه ی شیطانی بود که بیشتر از حتی زخم دست و زانویم مرا آتش میزد. درمانگاه تعطیل شد و حامد برگشت. هنوز گره محکم اخمانش را حفظ کرده بود و من هم هنوز قلبم شکسته بود و ترک های عشقش، عمیق بود. محمد جواد خواب بود و من برای فرار از حامد خودم را بی دلیل یک ساعتی در آشپزخانه سرگرم کردم. بیخودی ظرف میشستم. گردگیری میکردم. تا اینکه.... دیدم برخاست. از کنج نگاهم دنبالش میکردم که می‌خواهد کدام سمت برود. چون سمت آشپزخانه آمد، فوری سمت گاز رفتم. یک لیوان چایی ریختم و با نزدیک شدن اویی که با هر قدم تپش قلبم را دوبرابر می‌کرد، وانمود کردم متوجه اش نیستم. دوباره برگشتم سمت گاز. کاری برای انجام دادن نبود. ناچار خواستم گاز را تمیز کنم. و حواسم رفت گیش حامدی که نمی‌دانستم چرا پشت سرم ایستاده. حفاظ گاز را با همان دست زخمی ام برداشتم که متوجه داغی آن شدم و با فریادی آنرا رها کردم. زخم دستم کم بود، سوزش سوختگی هم به آن اضافه شد. و در یک لحظه، حامد کنار شانه ام ظاهر شد و دستم را گرفت. فوری سرم را از او برگرداندم اما قلبم چنان تند میزد و گوشم چنان تیز شده بود که منتظر عکش العملش بودم. _چه بلایی سر دستت اومده؟... چرا اینجوری شده! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اولین شب برایم کمی سخت گذشت. عادت نداشتم به تخت خواب به آن راحتی.... اتاق به آن آرامی.... فضای اتاق یا حتی اسباب و اثاثیه اش! کمی دیر خوابم برد. و البته راحت.... صبح همین که چشم گشودم شوکه شدم. چشمانم انگار از یاد برده بود آخرین تصویر شب قبل را.... و ذهنم کم کم یادآوری کرد که کجا هستم و چرا هستم. برخاستم و در روشویی حمام، صورتم را شستم. سراغ کمد دیواری رفتم و کت و شلوار نخودی رنگی را که دیروز خرید کرده بودم، انتخاب کردم. همراه کمربند و کفش های جدید..... تیپ مدیریتی ام را با زدن چند پاف از ادکلن سرد و خنک مردانه تکمیل کردم و از اتاق بیرون آمدم. همیشه خدا را برای موهای خوش فرم و حالتم شکر می کردم که با یک شانه ی ساده حالت می گرفت و نیازی به سشوار نداشت. کفش هایم را به دو انگشت اشاره و وسط، آویز کردم و از پله ها پایین آمدم. خانمی در آشپزخانه داشت میز صبحانه را می چید. _سلام... صبح بخیر. _سلام آقا.... بفرمایید صبحانه. نگاهی به میز و مخلفاتش انداختم. کره و مربا و عسل و گردو و پنیر و حتی املتی خوش رنگ و بو.... از همه مهمتر، نان بربری تازه و برشته ی کنجدی! یک تکه از نان بربری را از سبد نان برداشتم و یک قاشق از آن املت خوش رنگ و بو را رویش زدم. _خانم کجاست؟ _خواب هستن هنوز.... ایشون اول میرن استخر برای شنا بعد صبحانه می خورند. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. _این ساعت هنوز استخری باز نیست! _استخر طبقه ی پایین ساختمانه آقا. ابرویی بالا انداختم و سری تکان دادم. لقمه ی دوم را می خوردم که صدای آوا آمد. _سلام جناب مدیر. بی آنکه سر برگردانم و نگاهش کنم جواب سلامش را دادم. _سلام.... _دیشب خوب خوابیدی؟ برخاستم و قبل از آنکه باز زیاده گویی کند گفتم : _بله.... خداحافظ. کفش های نو را جلوی پادری در خروج زمین گذاشتم که دنبالم آمد. _واسه چی نگام نمی کنی حالا؟! تا این را گفت خندید. _حتما فکر می کنی باز لباسم نا مناسبه؟! جوابی ندادم و در چوبی و بزرگ خروج را گشودم. _شام منتظرتم..... پشت به او جواب دادم: _ما قرار شام نداریم. _کارت دارم.... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............