🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_247
جوابش را ندادم و تنها به صدای تپش های بلند قلبم گوش سپردم.
ولی او قانع نشد. دستش را سمت چانه ام دراز کرد و سرم را سمتش چرخاند.
ابتدا برای فرار از نگاهش سرم را گایین گرفتم اما لجبازتر از این حرفها بود.
سرم را با گرفتن انگشت اشاره اش زیر چانه ام، بلند کرد.
و لرزید. بغضم لرزید، چانه ام لرزید. دلم لرزید.
و او چقدر آرام بود! انگار همان حامد چند ساعت پیش نبود!
دو کف دستم را گرفت و کمی بالا آورد.
چیزی میخواست بگوید که نگاهش را گر از اشک کرده بود و من داشتم میشکستم از بغض.
_الهی با همین دوتا دستات منو خاک کنی مستانه.
فریاد اعتراضم با شکستن بغضم یکی شد.
_حامددددد.
یکدفعه مرا در آغوشش کشید و سرم را روی شانه اش خواباند.
من میگریستم و او در حالیکه موهایم را نوازش میکرد با لطیف ترین اصوات میگفت:
_دست حامد قطع بشه... بشکنه... چرا زدمت مستانه؟
من فقط میگریستم و او بوسه بر سرم میزد.
_عصبیم کردی به خداااا.... آخه چرا؟.... چرا تا حالا نفهمیدی که تو تنها عشق زندگی منی!؟
سکوتم باز باعث شد تو ادامه دهد.
_الهی بمیرم که نبینم دستت رو اینجوری زخمی کردی.... با چی این بلا رو سرش آوردی؟
جوابش را که ندادم، مرا از آغوشش جدا کرد و باز چشم در چشم خیس از اشکم پرسید:
_چکار کردی با دستت؟
_رفتم غار گریه کنم.... خوردم زمین... وقتی هم اومدی دنبالم.... دستمو میکشیدی،... باز میخوردم زمین و...
دیگر نه من گفتم و نه او اجازه ی گفتن داد.
باز مرا بین بازوانش اسیر کرد.
_الهی حامدت بمیره... بخدا حواسم نبود.
تُن صدایش عوض شد. داشت میگریست و به من اجازه ی دیدن اشکانش را نمیداد.
_بخدا از شدت عصبانیت حواسم نبود.... میدیدم هر از گاهی ناله ای میزنی و دستت رو میکشی ... ولی فکر نمیکردم که...
و نگفت. چقدر وقتی فاصله ها کم میشود، صفر میشود، آغوش ها یکی میشود، آرامش بخش است!
هر دو با چشمانی اشکی آرام شدیم.
تا از آغوشش جدا شدم، جعبه ی کوچک لوازمش را آورد. دستم را ضد عفونی کرد و بست.
ان لحظه بود که گفتم:
_زانوم هم درد میکنه.
و بعد آهسته، دامنم را تا زانو بالا زدم که زخم زانوام را دید.
لبانش را محکم روی هم فشرد و سر خم کرد و گوشه ی زخم نشسته روی زانوام را بوسید.
هم زانو و هم دستم پانسمان شد که نگاهش روی گونه ی سمت چپم خشک شد.
_اون چی؟
سرم را به علامت ندانستن به دو طرف تکان دادم.
_چی؟
با صدایی که رگه هایی از پشیمانی داشت پرسيد :
_جای انگشتای دستم روی صورتت.
تنها نفس بلندی کشیدم و نگاهم را از چشمانش گرفتم تا کمتر شرمنده باشد که سرش را جلو کشید و گونه ام را بوسه ای زد.
_مستانه.... حلالم کن.... نباید دستم روت بلند میشد ولی حرفی زدی که اختیارم از دست رفت.
سکوت کردم. حق با او بود. منهم مقصر بودم که سر خم کرد و سرش را روی زانوی سالمم گذاشت و دراز کشید.
_بذار امشب من به جای محمد جواد سر بذارم روی پات و بخوابم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_247
مکث کردم اما نگاهش نه.
کفش هایم را پا زدم و گفتم :
_باشه شب که برگشتم.
از خانه ی آوا که سمت حیاط بیرون زدم، ماشینم را در حیاط پشت سر ماشین آوا دیدم.
اما سوئیچ ماشین!
نگاهم سمت خانه ی سرایداری رفت. حتما سوئیچ همچنان دستش بود. با قدم هایی بلند سمت خانه ی سرایداری رفتم و در زدم.
_بله....
_کارتون داشتم.
در خانه باز شد. پیرمردی نگاهم کرد. شاید حق با آوا بود. او برای درگیر شدن با نوید زیادی سن بالا بود.
_ببخشید که دیشب باعث زحمت شما شدم.... شما ماشین بنده رو آوردید؟
_ماشین شما بود؟
_بله....
_زحمتی نبود پسرم.... بذار سوئیچ رو برات بیارم.
و کمی بعد همراه سوئیچ برگشت.
_بیا پسرم.
سوئیچ را گرفتم و پرسیدم :
_شما خیلی وقته سرایدار این خونه اید؟!
_بله... چطور؟!
_هیچی.... هیچی همین جوری پرسیدم... بازم ممنون بابت سوئیچ.
تا خود شرکت ذهنم درگیر هزاران سوال و جواب شد. نمی دانم چرا با آنکه همه ی اتفاقات اطرافم نشان می داد آوا به من دروغ نگفته اما باز نمی توانستم به او اعتماد کنم.
این دلشوره ی بی دلیل من خودش باعث نگرانی بود!
به شرکت رسیدم. باز ماشین را دو کوچه پایین تر از شرکت پارک کردم و راهی شرکت شدم.
همین که در اتاقم را باز کردم، با دیدن رامش که زودتر از من آمده بود، کمی غافلگیر شدم.
_سلام....
مشغول کار بود که جوابم را داد:
_سلام....
سمت میزم رفتم و در حالیکه حواسم به رامش بود که آنطور دقیق حواسش به کارش بود، گفتم :
_چطوری اومدی شرکت؟
_با ماشینم....
_راستش دیشب....
سر بلند و طوری نگاهم کرد که حرفم از یادم رفت.
_می دونم.... دیشب بابا بهت گفته دیگه دنبال من نیای و منو نرسونی.
_خببببب....
_در ضمن.... کت و شلوار جدیدت هم بهت میاد.... مبارکت باشه جناب مدیر.
کنایه اش بدجوری حرف داشت.
_ببین من خودمم نمی خواستم ولی....
_ولی چی؟!.... من موندم اینهمه خوش شانسی تو رو پای چی بنویسم؟!.... پای خوش تیپ بودنت... پای مدیریت خوبت.... یا پای خر شانس بودنت.
کلافه سرم را از او برگرداندم ولی او حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت.
با همان نگاهش هم داشت، طعنه و کنایه بارم می کرد هنوز!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............