🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_248
آرامش آنشب به خانه برگشت اما با آمدن زهره ای که روزی عشق حامد بود، من بی تاب شده بودم.
زهره قصد رفتن نداشت. آمده بود که بماند و مانده بود.
دلیلش را نمیدانم تا اینکه یکی دو روز بعد از آن دعوای سخت، دیدم در یکی از اتاق های درمانگاه، همانی که اتاق واکسیناسیون بود، پلاکی به نام « زهره روحی، دکتر زنان» زده شده است.
در جا خشک شدم. روح از تن پرواز کرد و عصبی وارد اتاق دکتر.
با گشودن در اتاقش، نگاهش از روی مریضی که مقابلش نشسته بود سمت من آمد. اخمی کرد به نشانه ی توبیخم و من آن لحظه یادم آمد که حتی در هم نزده ام.
اما همانجا در اتاق ماندم که مریض رفت و من عصبی نگاهش کردم.
_حامد!
او هم اخم کرد.
_چرا در نزدی!!
_ببخشید ولی....
حتی نگذاشت حرف بزنم.
_الان وقت ندارم... بعدا حرف میزنیم.
و همان یه کلمه ی « بعدا» مرا چنان بهم ریخت که عصبی و با بغض گفتم:
_من الان حرف دارم.... وگرنه به جان محمد جواد همین امروز تمام وسایلم رو جمع میکنم و میرم پیش خانم جان.
عصبی لحظه ای چشم بست. و من منتظر جوابش شدم.
_بگو....
دندانهایم را محکم روی هم فشردم. حسادتی که به جانم افتاده بود دلیل و منطق نمیدانست تنها داشت نابودم میکرد.
_تو برای شنیدن حرفای زهره وقت داری برای من اینجور بداخلاق میشی!
نگاه تندی به من انداخت.
_چی داری میگی مستانه؟!
_چی میگم!.... دلم پره.... دلم شکسته... میفهمی اینو....
نفس پری کشید و دستش را سمتم دراز کرد.
_بیا اینجا....
پاهایم ایست کرده بودن که نگاهم کرد و کف دستی که سمتم دراز کرده بود را باز در هوا تکان داد.
_بیا دیگه.
سمتش رفتم. مقابل صندلیش ایستادم که برخاست و میزش را دور زد. عصبی از نگاهش فرار میکردم که گفت:
_مستانه چرا اینجوری شدی؟.... تو که به من اعتماد داشتی؟
بغضم لرزید.
_وقتی میبینم اون زهره خانم اومده که بمونه.... دلم میلرزه.... چرا اومده اینجا؟... چرا این روستا؟.... میخواد کنار تو باشه و من....
دیگر نشد. اشکانم جاری شد که مرا در آغوش کشید. بوسه ای روی سرم زد و گفت:
_چی بهت بگم آخه!؟.... برگه آورده از بیمارستان که باید توی این درمانگاه باشه و کار کنه.... حالا من بهش چی بگم؟... بگم برو....
_مگه این خانم شوهر نداره؟.... خب بره پیش شوهرش... چرا اومده اینجا؟... اصلا چطور شوهرش اجازه داده که بیاد اینجا کار کنه؟!
حامد آه بلندی کشید و سکوت کرد. سکوتی که داشت حال مرا بدتر میکرد. جواب چراهایم را نداد و من ماندم و دردی که درمان نشد.
تنها دل خوش کردم به بوسه ای که روی سرم زد. به آغوشی که برایم گشود. و وقتی که برایم گذاشت.
همین......
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_248
نگاهش هنوز روی صورتم بود که کلافه
سر چرخاندم و نگاهش را شکار کردم.
_الان چکار کنم من؟!.... مقصر منم که شما با سپهر فرار کردی و رفتی تا اعتماد پدرت بهت کم بشه؟!... مقصر منم که شما مدیریت بلد نیستی؟!
نمی دانم چرا صدایم کمی بلند تر از حد معمول شده بود.... معمول که نه... کمی بیشتر.... در حد یک فریاد!
حق داشتم. حق نداشتم ؟!... کلافه از این همه اتفاق پشت سر هم که اَمانم را بریده بود و قرار بود این دختر نازنازی و کنایه هایش را هم هر روز تحمل کنم....
و باز شب هم درگیر درخواست های دختردایی اش، آوا باشم.
نگاهش متعجب شد اما سکوت کرد و دیگر حرفی نزد.
مشغول کارش شد. ولی من.... نمی دانم چرا تمام حواسم پی او بود که انگار بعد از آن فریادی که سرش کشیدم، عذاب وجدان گرفتم.
اهل کنایه زدن نبودم ولی او وادارم کرد که یادآوری کنم مسبب این اتفاقات پیش آمده، من نیستم.
چند دقیقه ای که هر دو سرگرم کارمان بودیم گوشی موبایلم زنگ خورد. باران بود.
_الو....
_سلام داداش گلم.... خدا قوت.... خبر خوش دارم.... مامان امروز مرخص میشه.
_سلام... چه خوب.... پول داری واسه ترخیصش؟
_یه کم پول دارم نمی دونم بسه یا نه.... خاله زهرا میگه اگه پولم کم بود میتونه بهم یه کم قرض بده تا سر ماه.
_از همون بگیر من سر ماه باهاش تسویه می کنم.
_تو نمی یای؟
_نمی رسم به خدا... کار دارم.... ولی بعد از ظهر که کارم تموم شد، باید بریم پیش همون آقای 100 میلیونی.
با این حرفم، نگاه رامش سمتم بالا آمد. کنجکاو شده بود اما با اخم کمی نگاهم کرد و باز سرش را پایین گرفت.
_شرکتش بالا شهره.... من مامانو بیارم خونه اول بعد می رم دم در شرکتش.
_کجا سرخود راه میافتی؟!.... چک دست منه.... آدرس بده منم بیام.
_برات پیامک میکنم، بعد شرکت بیا اونجا.
_باشه.... آدرس بده ببینم کجا هست اصلا..... بهت ساعت میگم که سر ساعت اونجا باشی.
_چشم داداش گلم.... روزت بخیر....
_مراقب خودت باش.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............