🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_251
خسته بودم. خودکارم را روی میز گذاشتم و دستانم را سمت سقف اتاق بالا کشیدم که در اتاق باز شد.
بهار بود. با همان لبخند زیبای همیشگی اش نگاهم کرد.
_مامان خانم تشریف بیارید.... سفره ی ناهار رو چیدم.... سبزی رو شستم... سالادم درست کردم.
از پشت میزم برخاستم و در حالیکه خمیازه ای میکشیدم گفتم:
_قربون دختر نازم.... دستت درد نکنه.... هر چی مینویسم تموم نمیشه که...
نگاهش تا میزم رفت و برگشت.
_به انتشارات گفتی کی بهش تحویل میدی؟
_گفتم یه ماهه ولی هنوز خیلی جاهاش مونده.
بهار باز لبخند زد.
_مینویسی شما.... ماشالله دستت تنده.... بیا که غذا سرد میشه مامان.
_محمد جواد اومده؟
_نه هنوز ولی میاد.
و همان موقع صدای زنگ بلند شد. بهار با ذوق گفت:
_عجب حلال زاده ایه!
و دوید. و من نگاهش کردم. محبت بهار به محمد جواد آنقدر زیاد بود که دلم گاهی میلرزید.
از آن لرزشهایی که پایه های وسواس و گمان بد است. میترسیدم از روزی که حقیقت آشکار شود.
فوری استغفراللهی زیر لب گفتم و لعنت بر شیطانی فرستادم و از پله ها پایین رفتم.
بله، محمد جواد بود. از همان جلوی در که مرا دید، بلند گفت:
_سلام قربان و چاکر بانو....
_لوس نکن خودتو.... برو دستاتو بشور.
و باز هم برایم ادا در آورد.
_فدای گل مادرم بشم.... چشم..... امشب با بچه ها عملیات داریم... رضایت مادر برای عملیات شرطه.
و باز رفت سمت آشپزخانه!
_محمد جواد!.... مگه نگفتم دستاتو توی دستشویی بشور.
در حالیکه به دستان کفی اش نگاه میکرد، گفت:
_آخ آخ... به جان گل بانو یادم رفت.... حالا بالا غیرتا ما رو با اینهمه کف نفرست تو دستشویی.... سُر میخوریم و با کله میریم تو ....
بهار خندید و من با اخم گفتم:
_اَه... خوبه حالا.... بسه دیگه نگو....
عملیات چی داری باز؟.... میخوای بری صندوق عقب ماشینا رو بگردی دنبال مواد مخدر؟
سری خم کرد و با حال بامزه ای گفت:
_اختیار دارید.... نه بابا عملیات پارتیه.
بهار باز خندید و من دوزاری ام نیافتاد.
_یعنی چی؟
بهار به جای او جواب داد:
_منظورش اینه که میخوان برن یه خونه ای که پارتی میگیره رو تعطیل کنن.
نگاهم سمت محمد جواد رفت:
_آره مادر؟.... وای تو رو خدا.... آخرش منو دق میدی با اینهمه کارای خطرناک.... یکی باهات بد میشه و میاد یه بلایی سرت میاره بچه.
نشست پشت میز و در حالیکه چشمش دنبال غذاها و رنگ و لعابش بود گفت:
_سرم بیاره... شهید میشم و شما میشی مادر شهید... مگه بده؟
با حرص تُرب وسط سبزی ها سمتش پرتاب کردم.
_بسه تو هم سر غذا.... من راضی نباشم تو شهیدم نمیشی.
نگاهش سمتم آمد. طوری نگاهم کرد که قلبم لرزید.
_راضی هستی میدونم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_251
_خوب سرتون شلوغ شده جناب مدیر!
لحن کنایه دارش کمی مرا متعجب کرد. نگاهش کردم. هنوز سرگرم کار بود که گفتم :
_شما به من می گی کنایه بهت نزنم ولی خودت هر چی دلت می خواد بهم کنایه می زنی؟!
سر بلند کرد اینبار.
_چی گفتم مگه؟!.... گفتم جناب مدیر..... مگه مدیر نیستی شما؟
نشستم پشت میزم و دستم را سمت برگه های زیر دستش دراز کردم.
_به جای این حرفا بده ببینم دو روزه چکار کردی.
برخاست و برگه ها رو به من داد.
نگاهم روی تیتر معرفی محصولات بود.
« بهترین محصولات ما »!
_همین!
_یعنی چی همین؟!
_یعنی دو روزه سرتو خم کردی روی اون برگه ها فقط همین تیتر رو براشون زدی؟!
_وا... خب باید چکار می کردم غیر از این تیتر؟!
نفس پُری کشیدم.
_داری کم کاری می کنی خانم فرداد.....
اخمی کرد و سرم فریاد زد.
_یادت باشه من کی هستما.... قرار نیست هی هر روز هر روز بهم بگی چکار کنم چکار نکنم.... من که از تو حقوق نمی گیرم.... اینجا هم که لَم دادی، صندلی مدیریت شرکت منه.
فقط نگاهش کردم. تکیه به پشتی صندلی ام زدم و در سکوت به عصبانیتش خیره شدم. او هم کم کنایه نزد.
_والا به خدا.... بچه پررو اومده میز و شرکت منو صاحب شده حالا به من دستورم میده.... حالا خوبه یه راننده ی ساده بودی... یادت رفته؟
گردن کج کردم و باز با همان نگاه خیره فقط منتظر شدم تا خودش را خالی کند.
_چیه الان؟!.... واسه چی زل زدی به من؟!
_منتظرم، منم منم های شما تموم بشه.
_خب حالا.... اشکالش چیه؟
_اشکال منم منم های شما یا اشکال تیتر فروش محصولات؟!
اینبار او گردنش را کج کرد.
_ببین یه چیزی بهت میگما..... منو دست ننداز.
_اشکالش اینه که باید کلمه ی پر فروش توی تیتر باشه.... بار مثبت داره، خریدار رو جذب میکنه.... کلا هر چی که به پر فروش ربط داشته باشه.... البته بهترین های محصولات ما هم بار مثبت داره اما کلمه ی پر فروش رو کم داره.
و همان موقع پیامک باران آمد که آدرس را فرستاده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............