🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_265
با همان اخم محکمی که دلیلش ندانستن علت تعجب مادر و بهار بود،. پرسیدم:
_محمدجواد چی؟
مادر با عصبانیت سرم داد کشید:
_واسه چی زدی تو صورت دلارام؟
_چی؟!.... من؟!
_بله.
با قدم های بلند سمت دلارام رفتم و توی صورتش دقیق شدم.
بینی اش کمی خونی بود و من هنوز علتش را نمیدانستم که مادر با همان عصبانیت باز مرا توبیخ کرد.
_چشمم روشن.... مرحبا آقا محمد جواد!
مادر گفت و رفت ولی بهار ماند که یادم آمد.
همان ترمز شدید ماشین!... همان وقتی که مدام در آینه ی آفتاب گیر خیره بود!
و من.... منی که حتی یه نگاه نیانداخته بودم که لااقل دستش را بخوانم.
نفس پری کشيدم و نگاهی حواله اش کردم.
حتی نگاهم هم نمیکرد. بهار یخ آورد و در حالیکه دست دلارام میداد روبه من گفت:
_میشه چند دقیقه بیای.
ناچار دنبال بهار تا اتاقش رفتم. تا در اتاق را بست گفت:
_نمیدونستم بفرستمت دنبال دلارام، میزنی تو گوشش!
_بس کن بهار.... من اصلا دست به زن ندارم.
_پس بینی اش واسه چی خونی شده؟!
_محکم ترمز زدم، با سر رفت تو شیشه.
_محمدجواد!
_محمدجواد و چی؟.... این دختره ی پر رو یکی هم زده تو گوشم.
بهار اول متعجب شد.
_دلارام؟!
_بله.... همین دلارامی که الان خودشو به موش مردگی زده.
ناگهان بهار بلند بلند خندید.
_اِ.... واسه چی میخندی؟!
_عجب نقشی بازی کرد بلا!
_بلا!... بلا واسه یه دقیقه شه.... بگو خود عذاب... بگو خود برزخ... بگو اصلا جهنم با همه ی عذاب هاش.
_خوبه دیگه حالا شما هم.... پیازداغش رو زیاد نکن.
_چی میگی بهار؟.... این دختره طلبکارم هست....
بهار با لبخندی پرسید:
_حالا چی شد که زد تو گوشت؟
_هیچی بابا.... از دهنم در رفت گفتم هرزه گری در نیار.... نذاشت حرف بزنم، یکی زد زیر گوشم.... بخدا اگه چشمامو نمیبستم و نگاهش کرده بودم، منم یکی زده بودم تو دهنش.
بهار لبش رو محکم گزید.
_محمدجواد!
عصبی فریاد زدم.
_محمد جواد و چی؟.... بابا تحملم تموم شده.... ولم کن بهار.... تا کی باید واسه این دختره برم مرخصی بگیرم که مبادا یکی به بلایی سرش نیاره.... به من چه... خودش باید عاقل باشه که دوستی های خیابونی تو همون خیابون هم میمونه.
_آخه داداش گلم... نگاه به تیپ و قیافه ی خفنش نکن.... به خدا دلش خیلی پاکه... شما با اون حرفی که زدی، بهش تهمت بزرگی زدی برادر من.... تو که بهتر از من میدونی تهمت زنا چند ضربه شلاق داره اگه اثبات نشه.
کلافه چنگی به موهایم زدم. و او ادامه داد:
_ من جای تو بودم میرفتم ازش حلالیت میطلبیدم.
باز دادم را بلند کرد.
_حلالیت چی؟!.... طرف یه طوری تو خیابون میچرخه که نه تنها من بلکه همه ی پسرا همین فکر رو در بارش میکنن.
_خوشا به غیرتت داداشم!.... شما چرا؟.... قبول دارم تیپ بدی زده بود ولی ظاهر آدما باعث قضاوت نمیشه برادر من.... قبول کن تهمت بدی بهش زدی... پات اون دنیا گیره محمد جواد... قبول کن.
عصبی و کلافه از اتاق بهار بیرون زدم و با آن سر دردی که دیگر به مرز انفجار رسیده بود، به اتاقم رفتم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_265
محکم کف دستش را کوبید روی میز.
_بچسب به کارت....
ترجیح دادم سکوت کنم. انگار قرار بود آن روز لال باشم فقط.
سکوتم طولانی شد. آنقدر که که گوشی موبایلم زنگ خورد.
عارف بود!
همین را کم داشتم که او هم پاپیچم شود برای استخدام. همچنان که مردد بودم برای جوابگویی، نگاهم سمت رامشی رفت که سخت گرم کار بود.
فکری به سرم زد. یک پا روی دیگری انداختم و لم دادم روی مبل.
_الو....
_الو سلام داداش... چی شد؟.... استخدام شدم یا نه.
_سلام جناب فرداد.... خوب هستید شما؟
و نگاه رامش طرفم آمد.
_بله جناب فرداد... همه چیز خوب پیش میره.
_فرداد کیه بابا؟!.... میگم من عارفم عارف.
_نه راستش جناب فرداد.... من خواستم امروز یه عرضی خدمت شما داشته باشم.
_صدامو داری بهنام؟.... شناختی منو یا داری فیلم میای جلوی کسی؟
فوری گفتم:
_بله بله.... همینه.
خندید.
_ای بلا.... نگفتی تو هم این کاره ای!
_دقیقا جناب فرداد.... خانم فرداد، دختر شما یه کم از بنده متنفر هستن واسه همین خاطر.... چی بگم خودتون حتما متوجه عرض بنده شدید.
عارف هم با خنده گفت :
_آره بابا عرض حرفتو گرفتم، طولش رو بگو....
لبخند روی لبم را جمع و جور کردم و آنرا تبديل به نیشخندی که سمت رامش روانه شد.
بدجوری حرصی و عصبی اش کردم!
_بله جناب فرداد حالا باید حتما یه جلسه حضوری خدمت شما عرض کنم.
_بیا داداش... بیا حضوری عرض کن.... منو یادت نره فقط ها.... فعلا.
_قربان شما خداحافظ.
لبخند رضایتی زدم و ابرویی بالا انداختم. با آنکه من حرفی نزدم ولی او کف دستش را محکم کوبید روی میز.
_خب حالا.... ببین عقده ای سر یه میز، کار رو به کجاها نکشوندی!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............