eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 تازه آرام شده بودم. ولی حق با بهار بود. راست گفته بودند که وقت عصبانیت، باید سکوت کرد! من در اوج عصبانیت حرفی زده بودم که همان چند کلمه اش می‌توانست کل دنیا و آخرتم را خراب کند. تهمت بزرگی به دلارام زده بودم! در اینکه سر و گوش دلارام می جنبید، شکی نبود، اما تهمت گناه به آن بزرگی.... زیر لب استغفار میکردم. منی که آرزوی شهادت داشتم تازه با این امتحان الهی فهمیدم که چقدر ضعف دارم! مجبور بودم حلالیت بطلبم. راه دیگری نداشتم. دو روزی سعی با دلارام روبرو نشوم ولی آخرش باید معذرت خواهی میکردم و هیچ راهی نبود جز اینکه هدیه ای به رسم عذرخواهی بخرم. حتی از بهار هم کمک نگرفتم. یک روسری حریر و یک بلوز آستین بلند کرپ، خریدم و عطر زنانه ای خنک که بویی ملایم داشت. همه را درون جعبه ای کادویی گذاشتم و دور از چشم مادر و بهار، به اتاقم بردم. شب بعد از شامی که پای سفره اش ننشستم تا با دلارام رو در رو شوم، به اتاق دلارام رفتم. چند ضربه به در زدم. _بیا تو بهار جان. لبم را از تفکر خامش که پشت در بهار است، گزیدم و دستگیره ی در اتاق را پایین دادم. در اتاقش باز شد. سرم را پایین گرفتم تا او را نبینم. اما سایه اش را دیدم که چطوری از تختش پایین پرید و هول شد. چیزی جز همان شبه سیاهی که در انتهای نگاهم میدیدم در محدوده ی دیدم نبود. _اِ.... تویی! _فقط خواستم اینو بهت بدم. جعبه ی کادو را زمین گذاشتم و در چارچوب در ایستاده، رو به سمت راهرو گفتم: _این بابت.... اون حرفی که زدم. کمی شوکه شد. حتی حرفم را از یاد برد! _کدوم حرف؟! سرفه ای کردم و گفتم: _همونی که.... که باعث شد یکی بزنی زیر گوشم.... حرف بدی زدم.... عصبی بودم.... وگرنه.... به پاکی تو ایمان دارم... حلال کن. سکوتش نمی‌دانم از رضایت بود یا شکایت. تا حرفم را گفتم، فوری سمت اتاقم برگشتم. چنان که حتی نگذاشتم حرفی بزند. همین قدر کافی بود حتما. پشت در اتاقم، نفسی تازه کردم و دعا کردم حلالم کرده باشد. آنشب با هزار فکر و خیال گذشت. نمی‌دانم هدیه ام برای جبران حرفم کافی بود یا نه. نمی‌دانم بخشید یا نبخشید. همین قدر برایم مهم بود نه بیشتر و نه کمتر. اما روز بعد، وقتی از اداره به خانه برگشتم. بعد از ناهاری که سر میزش خبری از دلارام نبود، به اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاقم زده شد. _بله. و باز شد در. دلارام بود. لحظه ای از دیدنش متعجب شدم و او را بی اختیار دیدم. بلوز و شلواری پوشیده بود که فوری نگاهم را از او گرفتم و نشستم روی تخت. قدمی جلو آمد و با لحنی که به نظرم کنایه داشت گفت: _روسری قشنگی بود.... خوش سلیقه ای!... اما از اون بلوزه خوشم نیومد.... عطر خوشبویی هم خریده بودی.... نه بهت امیدوار شدم.... پس بلدی معذرت خواهی کنی.... خوبه. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ مشغول کارم شدم و به حرفهایش توجهی نکردم که از پشت میز برخاست و با صدایی بلند و حرصی گفت : _بفرمایید جناب فرهمند.... میزتون رو نخوردم. سر بلند کردم و کمی نگاهش. برخاستم و پشت میز نشستم که برگه های روی میز توجهم را جلب کرد. کاتالوگ تبلیغاتی را طراحی کرده بود. و لبخند رضایت روی لبم نشان از تایید کارش بود. اما به زبان نیاوردم. ولی خودش فهمید خط نگاهم روی میز بود. _چطور بود؟! _اِی.... برای دفعه اول قابل قبوله. _اِی!!!.... کلی روش کار کردم.... اِی‌ِ چی؟! سر بالا آوردم و با نگاهم جدیت حرفم را ثابت کردم. _اگه قراره من بگم که چطور کار می کنی پس باید من من رو بذاری کنار.... این دفعه قبوله ولی دفعه بعد بیشتر ازت توقع دارم.... حالا هم بچسب به کارت. چنان عصبی اش کردم که خودکار روی میزش را با حرص برداشت و مشغول به کار شد. اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و نگاه هر دوی ما به سمت در رفت. عمو بود و این ورود غافلگیرانه اش داشت کمی مرا نگران می کرد. اگر حرفی از تماس زده نشده می زد، دستم پیش رامش رو می شد. به همین خاطر فوری برخاستم و گفتم: _سلام.... می خواستم اتفاقا بیام خدمت شما و گواهی که ازم خواستید را براتون بیارم. قدمی به داخل برداشت و جوابم را داد. نگاهش سمت رامشی رفت که بی سلام مشغول به کار خودش بود. _خوبه... اوضاع چطوره؟ _عالی.... اینم گواهی دانشگاهم. کاغذ گواهی را سمتش گرفتم که با نگاهی که هنوز سمت رامش بود، گواهی را از من گرفت. چشمانم روی صورتش ماند و چشمان او روی کاغذ گواهی دانشگاهم. همان چند ثانیه به قدر یکسال برایم گذشت. اگر چیزی متوجه می شد، کارم تمام بود. بند به بند گواهی را خواند و با این کارش، به اضطرابم افزود. اما همین که کاغذ را تا زد و گفت : _باشه.... حالا از کار شاگردت راضی هستی يا نه؟ خیالم از بابت گواهی دانشگاه راحت شد و نگاه عمو با اشاره ای سمت رامش رفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............