🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_271
#محمدجواد
از خانه ی شروین که بیرون آمدیم، بیشتر از آن رگ غیرتی که بدجوری بالا زده بود، نگران این روابط خطرناک دلارام بودم.
کافی بود که باز خطایی غیر قابل جبران، از او سر بزند و مادر راهی بیمارستان شود.
کم حرصسش نداده بود این دختر.
تا خود ماشین سکوت کردم. او هم لال شده بود انگار. خوب میدانستم که بدجوری از من میترسد اما نمیفهمیدم چرا با همه ی این اوصاف گاهی رگ لجبازی اش گل میکرد!
به ماشین که رسیدیم تا قفل دزدگیر را زدم گفت:
_میگم میشه....
همان « میشه » را گفت تا ته حرفش را خواندم.
_نمیشه.... بشین.
نشستم پشت فرمان و او هم ناچار نشست روی صندلی جلو.
کمی که گذشت و در مسیر حرکت به خانه بودیم که گفت:
_بد اخلاق نباش دیگه برادر....
عمدا برادر را گفت تا باز دیگ سرد شده ی اعصابم را به نقطه ی جوش برساند.
_ببین...
یه نفس بلند برای آرامشم کافی بود که کشیدم و ادامه ی کلامم را گرفتم.
_هیچ از این پسره خوشم نیومد.... پسری که عاشق توئه واسه چی دورش رو با صد تا دختر رنگارنگ پر کرده؟؟.... بهش بگو اگه واقعا میخوادت همین هفته مثل بچه ی آدم بلند میشه میاد خواستگاری وگرنه....
صدایش بالا رفت.
_وگرنه چی؟!.... انگار دوتا برادر برادر که بهت گفتم وهم برت داشته که برادرمی؟!.... نخیر برادررررر.... به تو ربطی نداره.... اصلا خواستگارم هم نیست.... دوستمه.... رفیقمه.... دوستش دارم... تو رو سَنَنَن؟!
چشم بستم یک لحظه. رسیده بودم به نقطه ی جوش!
_ببین برای بار آخر میگم بهت.... تو رو با این پسره نبینم که ببینم، میفرستمت پیش همون مامان بزرگت که دو روز طاقت تحملتو نداره....
و نشد!... سر رفت دیگ به جوش آمده.
فریاد زدم:
_چی از جون مادر من میخوای که شدی بلای جونش؟! .... نمیبینی حالشو؟.... هیچ فکر کردی؟.... چقدر به فکر توئه و تو فقط حرصسش میدی؟
چند دقیقه ای سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه آهسته جواب داد:
_دارم انتقام زندگی مادرمو میگرم.... تو و مادرت باعث شدید که دیگه بابا ما رو نخواد... خودتون خوشبخت و خوشحال بودید و من و مادرم تنها.
چقدر تفکرات این دختر مرا می آزرد.
_انتقام چی آخه؟!.... خوبه حالا خودتم خوب میدونی که مادر من بود که تا لحظه آخر عمر مادرت، بالای سرش تو بیمارستان بود!.... خوبه حرفای مادرت یادته.... اینا رو دیگه همه میدونن و تو داری باهاش میجنگی.
ناگهان زد زیر گریه و فریاد:
_آره دارم میجنگم.... با خودم... با زندگیم... با حسادتی که داره ذره ذره وجودمو میخوره.... من مادرم رو از دست دادم و تو الان مادر داری.... یه خواهر خیلی مهربون داری.... ولی من چی.... حتی مادربزرگم هم از دستم عاصی شده... تحمل دو روز دیدنم رو نداره.... خواهرم ندارم.... حامی ندارم.... هیچ کی منو نمیخواد.
تازه فهمیدم دردش چیست.
گوشه ی خیابان پارک کردم و بی اختیار نگاهش. خاک بر سر من که مثلا تحصیلاتم روانشناسی بود و چندتا کتاب نوشته بودم اما درد روحی دلارام را متوجه نشدم!
نفس پری کشیدم.
_اگه دردت اینه، رو من مثل یه برادر حساب کن.... بهارم خواهرت.... مادر منم، مثل مادرت.... کی گفته تنهایی؟.... ما همه هواتو داریم.... اگه به فکرت نبودم که امشب باهات نمی اومدم ببینم اون پسره ی چلغوز چه جور آدمیه!.... نگرانتم خب.
هنوز ته مانده ی اشکانش مانده بود که برای آرام شدنش گفتم:
_میخوای یه شام مهمونت کنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
_شام؟!
_آره.... الان بریم؟
لبخندی زد و من در حالیکه باز دنده را به جلو هول میدادم گفتم:
_یه شام با برادر دو متر ریشی ات بخور که نگی ما خشک مقدسیم... در ضمن هر کاری داشتی از این به بعد رو من حساب کن.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_271
تا سمتش رفتم برخاست و بی مقدمه گفت :
_یه مهمونی دوستانه است..... نگران نباش شب زود برمیگردیم که تو فردا به شرکتت برسی.
حتی نگاهش هم نکردم که سوئیچ ماشینش را سمتم گرفت.
سوئیچ را گرفتم و جلوتر از او راه افتادم. از همان بالای پله های حیاط دکمه ی باز شدن درب های خودرو را زدم.
آوا پشت سرم بود که گفت:
_لطفا اخلاقت اونجا مثل دیروز نباشه.... اون اخماتو باز کن.
_مهمونی دوستانه ی تو به اخمای من چه ربطی داره.... اتفاقا یه محافظ باید اخمالو باشه تا همه ازش حساب ببرن.
کلافه شد.
_وای که تو چه زبونی داری!
به ماشين رسیدیم که نشستم پشت فرمان و او صندلی جلو.
چپ چپ نگاهش کردم.
_وا!.... چیه؟!
_مگه نمیگی محافظت باشم؟
_خب آره....
_پس برو عقب بشین.
_چه ربطی داره!؟
_ربطشو یه محافظ میدونه فقط.
ابرویی بالا انداخت و پوفی کشید.
_اَه لعنت به تو با این منشور محافظتت!
اطاعت کرد اما با غر زدن!
البته گوش های من هم عادت داشت به کر شدن در چنین مواقعی.
به راه افتادم و او آدرس را داد. واقعا حوصله ی ترافیک را نداشتم اما خوشبختانه خوش مسیر بود. چندان طولی نکشید تا به مقصد برسیم.
از ماشین که پیاده شدم، باز آوا تاکید کرد.
_ببین من رو دوستام حساسم.... آبروداری کن تو رو خدا.
_اگه منظورت از آبروداری اینه که بشینم ور دلشون.... شرمنده.... من خاله زنک نیستم.... یه گوشه میشینم برو تنهایی چَرخات رو بزن.
حرص و عصبانیتش را با زدن کیف دستی اش به بازویم خالی کرد.
_لعنتی تو مثلا محافظم هستی آخه!
با پوزخندی جواب دادم:
_البته مثلا....
قهر کرد و غر غر کنان جلوتر از من وارد خانه شدم. حدسم درست بود.... آن مهمانی جای من نبود!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............