eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 اخمش را به من نشان داد. تا آنروز اخمش به آن تندی نبود! _مستانه... میگم نه.... پوزخند زدم. _چرا نه؟!.... بذار برم عزیزم.... من برم تو و خانم دکتر تنها میشید... راحت میشید.... گل میگید و گل می‌شنوید.... خشم نگاهش را دست کم گرفتم. زل زدم توی چشمانش و ادامه دادم: _اصلا خونه خالی میشی واسه شما دوتا تا اگه خواستید... سرم با ضرب دستش کامل برگشت. و من لحظه ای از سیلی که حتی فکرش رو نمیکردم، آنقدر شوکه شدم که بند ساک لباس های روی دوشم، از کنار شانه ام سُر خورد و افتاد و من هنوز مات و مبهوت مقابلش ایستاده بودم و او اینبار فریاد زد. _دیوونه... خیلی احمقی مستانه... دیگه نمیخوام ببینمت.... از جلوی چشمم دور شو... نمی‌دانم چرا حس کردم قلبم هزار تکه شد. جوری که انگار یک گوی شیشه ای با اصابت به زمین هزار تکه می‌شود. ریخت تکه های ریز قلبم درون سینه ای که پر از خاطرات عاشقانه بود. معطل نکردم اما... در خانه را باز کردم و فقط کفش هایم را پوشیدم. و حتی نفهمیدم چطور دویدم به مقصد ناکجا آباد.... اشک بود که پشت سر هم دیدم را تار می‌کرد و من محکم پسشان میزدم. آنقدر از درمانگاه دور شدم که بلند گریه کنم. بد ساعتی بود. مینی بوس روستا خیلی وقت بود که رفته بود و قطعا خانه ی خانم جان نمی‌توانستم بروم. نگاهم به اطراف چرخید. از روستا بیرون آمده بودم و درست در محلی که همیشه مسافران، هر روز صبح، منتظر مینی بوس می‌شدند، ایستاده! دور و برم خلوت بود. سر ظهر بود کسی آنجا نبود و من با صدای بلند گریستم. چند لحظه ای همانجا ماندم ولی ناچار باید برمیگشتم. راهی نداشتم. محمد جواد اگر بیدار میشد شیر میخواست. اما دلم میخواست باز مثل آن روزی که قهر کرده بودم تا پای کوه میرفتم و درون غار تنهایی ام آنقدر می‌نشستم که یا حامد دنبالم می آمد یا آنقدر نگرانم میشد که حالم را بفهمد. اما پای رفتن به غار را هم نداشتم. نه حسی بود و نه حال رفتن. سر بالایی روستا را که تا محل استقرار مینی بوس دویدم بودم، برگشتم. درست نزدیک خرابه های سوخته ی بهداری، پیمان را دیدم که میدوید. فوری پشت دیوار بهداری مخفی شدم. و او درست با فاصله ی کمی از دیوارهای نیمه سوخته، ایستاد. او هم کلافه بود و من هنوز علتش را نمی‌دانستم که صدای نفس های تند حامد را شنیدم که بلند پرسید: _پیداش کردی؟ _نه... تا رودخونه دویدم.... سمت غار نرفته وگرنه باید میدیدمش... نمیتونه به این سرعت از رودخونه هم گذشته باشه. _پیمان بلایی سرش نیاد. همان جمله ی حامد باز بغض را در گلویم زنده کرد. _ نه بابا.... همین دور و براست... شاید رفته باغ مش کاظم؟ _نه.... تنهایی توی باغ کسی نمیره... میشناسمش. _کجا رفته پس؟!... نمیتونه بی مینی بوس بره شهر! دو دستی جلوی دهانم را گرفتم تا بغضم نشکند. آتش وجودم همچنان شعله می‌کشید بر خرده های قلب شکسته ام که حامد گفت: _تو برو درمونگاه... مریض دارم.... من میگردم پیداش میکنم. صدای پای پیمان را شنیدم و کمی بعد حامد که رفت، با رفتنش اشکم سرازیر شد. می‌دانستم طاقت دوری مرا ندارد اما این فکر مسموم ، وجود دکتر روحی، حتی آن لبخندی که شاید هیچ معنایی نداشت، داشت مرا روانی می‌کرد. من یک زن بودم. من عاشق محبت های همسرم بودم. من نمیخواستم او را با کسی شریک شوم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ شب بود و شیشه های ماشین دودی. قطعا مرا نمی دید اما برای احتیاط سرم را هم خم کردم و بیشتر گوش هایم را تیز. _ببین رامش من نمی دونم می خوای باهاش چکار کنی ولی این پسره زبل تر از این حرفاست که دُم به تله بده.... من هر ترفندی بلد بودم زدم که بتونم یه گاف ازش بگیرم.... لامصب اونقدر سفت و سخته که اصلا حریفش نمی شم. رامش! پس پای رامش وسط بود! اینها همه نقشه ی او بود؟! چرایش کامل مشخص بود.... می خواست یه آتو از من داشته باشد تا بتواند مدیریت شرکتش را از من پس بگیرد. _حرف مفت نزن تو رو خدا.... من هر طوری تونستم دلبری کردم.... تازه پریا و نسترن رو هم فرستادم سراغش اصلا نگاشونم نکرد.... اگه واقعا فکر می کنی می تونی کاری کنی خودت دلبری کن دلشو نرم کن.... والا، منو دوستام اسیر دستت شدیم که شرکتت رو پس بگیری؟!.... به ما چه اصلا... اگه خیلی هنرمندی خودت زور بزن شرکتت رو پس بگیر. سرم را کمی بلند کردم و از شیشه ی جلوی ماشین دیدمش که گوشی را قطع کرد و با حرص و عصبانیت به اطراف نگاه. _اَه لعنتی معلوم نیست کدوم گوری رفته اصلا. و باز یک دور، دور خودش چرخید و اطراف را پایید و چون. مرا ندید با همان حرص و عصبانیت سمت خانه پیش رفت. بعد از رفتن آوا از ماشین پیاده شدم و سمت پیاده رو رفتم. حالم بدجوری گرفته بود. از دست این جماعت فریب و ریا! نشستم لبه ی جدول و کلافه از تله ای که برایم گذاشته بودند و خدا را شکر درونش گرفتار نشدم، نفس بلندی کشیدم. اما عصبانی از خودم که حتی خام پیشنهاد آوا شدم و حرفش را باور کردم که نیاز به یک محافظ دارد، تصمیم گرفتم همه چیز را همان شب تمام کنم. آنقدر همان جا پای همان جدول نشستم تا جشن دوستانه شان تمام شد و آوا دوباره سمت ماشین آمد. باز نگاهش به اطراف چرخید و باز هم مرا در تاریکی نقطه ی کوری که نشسته بودم، ندید. _اَه لعنتی.... کجایی تو؟! و با موبایلش شماره ام را گرفت. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............