🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_276
نگاهم چرخید سمت بهداری. ساختمان سوخته ای که کلی خاطره را در سرم زنده کرد. اشک توی چشمانم بود که آهسته وارد بهداری شدم. پا روی پله های سیاه شده اش گذاشتم و وارد شدم.
چقدر خاطره داشتم!.... از آشنایی ام با حامد تا بارداری و آتش سوزی بهداری.
ان لحظه بود که باز یادم آمد چقدر حامد را دوست دارم. حتی با همه ی دلخوری پیش آمده.
چرخی در اتاق واکسیناسیون زدم. دیوارها تا سقف سیاه بود و اتاق از اثاثیه خالی.
کنج دیوارش روی موزائیک های خاکی اش نشستم و چشم بستم و آهسته گریستم.
و نمیدانم چرا زبانم باز شد.
_میبینی منو خداااااا.... من خیلی زجر دیدم... من همه ی زندگی ام رو یکبار از دست دادم.... ولی باز شروع کردم.... از اول.... با غم مصیبت پدر و مادرم ساختم.... با رنج شکست عشق دوران کودکی ام ساختم.... با سختی های این روستا.... حتی با حامد و تمام بهانه گیری هاش....
سرم را خم کردم. صورتم خیس بود از اشک و دلم هنوز جا داشت برای گله کردن.
ناگهان فریاد زدم:
_من دوستش دارم.... حامد رو ازم نگیر خدااااا.... من طاقت ندارم.... زندگیمو ازم نگیر خدااااا.... این دکتره بذاره بره...
من نمیخوام اینجا باشه..... نمیخوام باشه.
و هق هق هایم سکوت چند ماهه ای که روی دیوارهای سیاه شده ی درمانگاه نشسته بود، را شکست. فریادهایم را زدم. جیغ هایم را کشیدم و اشکانم را ریختم که صدای پایی هُلم کرد.
دیر بود برای سکوت کردن. و چند ثانیه بیشتر زمان نبرد تا حامد با نفس های نیمه نیمه ای که معلوم بود چقدر دنبالم دویده، در چهار چوب سیاه در ظاهر شد.
فوری نگاهم را از او برگرداندم.
کاش صدایم را نشنیده باشد.
این تنها آرزوی آن لحظه ام بود.
چند ثانیه ای را جلوی در ایستاد و بعد وارد شد. از نوع همان قدم هایش فهمیدم که چقدر آرام است اما نگران!
مقابل من، زانو شکست و روی پنجه های پایش خم شد.
نگاهش توی صورتم میچرخید. کاش اشکانم خشک شده باشد ولی قطعا اینطور نبود.
دستش را سمت صورتم دراز کرد. درست همان طرفی که جای سیلی اش بود.
خودم را به سختی نگه داشتم که نه گریه کنم و نه نگاهش. اما نشد.
_مستانه جان...
دلم با لرزش تک تک حروفی که ادا کرد، مثل لرزش اصوات صدایش، لرزید.
_مستانه!
بغض گلویش کمتر از بغض گلوی من نبود!
و من همچنان ساکت، سرم از او برگشته که با دودست دو طرف سرم را گرفت و سرم را مقابلش چرخاند.
چشمانش، در موجی از اشک میجوشید و من در دلم داشتم زار میزدم اما در ظاهر مقاومت میکردم که آنهم از من ربود.
_چرا با روح و روان من اینجوری میکنی؟.... چرا دیوونه ام میکنی؟!... چرا باور نداری منو؟!
و قبل از من خودش گریست. از چی نمیدانم. دو دستش را جلو کشید و شانه هایم را گرفت و مرا تا آغوشش کشاند. خلع سلاح بودم مقابلش، مرا کشید در آغوشش و همانطوری که میگریست زیر گوشم گفت:
_ببخشید.... تو رو خدا ببخش منو.... دستم قطع بشه الهی.... بشکنه دستم.... مستانه جان.... الهی من بمیرم که تو رو اینجوری نبینم.
صدای گریه ام با عصبانیت برخاست.
_خدا نکنه....
و همان خدا نکنه ای که گفتم حالش را خرابتر کرد. در حینی که میگریست، بلندتر ادامه داد:
_غلط کردم.... بمیرم الهی.... چرا زدم؟! چرا؟!
حالا من مجبور بودم آرامش کنم.
_نگو حامد.... سیلی ات ضرب نداشت.
و اسم سیلی که آمد هق هقش بلند شد و صدایش میان گریه های یک نفسش، گم.
_کاش نمیزدم...
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_276
صدای زنگ گوشی ام برخاست و صدایش توجه آوا را سمتم جلب کرد.
دیدم با قدم هایی آرام سمت من آمد.
_تو این جایی و من الان دو ساعته دنبالتم؟
همانطور که زانو خم کرده بودم و آرنج دو دستم را روی سر زانوانم گذاشته بودم گفتم :
_من دیگه نیستم.
یک دست به کمر گرفت.
_یعنی چی نیستم؟!
سر بلند کردم و نگاهش.
_یعنی دیگه محافظت نیستم.
_ها چون چک رو گرفتی و بدهیت رو دادی و خَرت از پل گذشت دیگه نیستی؟!
برخاستم و مقابلش ایستادم و با تمام جدیت نگاهم، خیره اش شدم.
_پس پشت همه ی کارات رامش بود!
رنگ نگاهش عوض شد.
به وضوح دیدم که چهره اش رنگ باخت.
_از کی اینجایی؟!
_از همون موقعی که زنگ زدی به رامش و حرفاتو بهش زدی.
کلافه پُف بلندی کشید و من سمت ماشين حرکت کردم.
این بار دنبالم دوید.
_گوش کن بهنام.... من قصدم فریب تو نبود.... من فقط....
در ماشین را باز کردم و همانطور که پشت فرمان ماشین می نشستم گفتم :
_ببند لطفا.... دیگه هیچی نمی خوام بشنوم.
در سمت جلو را گشود تا روی صندلی جلو سوار شود که سرش فریاد کشیدم.
_برو عقب.....
اخم کرد.
_ماشینمه... می خوام جلو بشینم.
با عصبانیت نیم تنه ام را سمتش جلو کشیدم و گفتم:
_پس یه کلام حرف زدی نزدی.... وگرنه اختیار دستم رو از دست میدم و یکی می خوابونم زیر گوشت.
_چه غلطا!
خشمم قابل کنترل نبود. تنها با کف دستم محکم روی داشبورد ماشینش کوبیدم و فریاد زدم:
_خفه لطفا.
سکوت کرد اما روی صندلی جلو نشست.
و تا خود خانه سکوتش را نگه داشت. شاید واقعا از من ترسیده بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............