eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 خانه را تمیز کردم و ناهار مفصلی درست کردم. آرایش مختصری کردم و طاقت نیاوردم تا وقت ناهار شود و حامد بیاید. مانتو پوشیدم و روسری سر کردم و به بهانه ی باندی که در اثر کار در خانه، هم کثیف شده بود و هم لازم بود تعویض شود، سراغ حامد رفتم. مریضی در درمانگاه نبود و آنروز یکی از خلوت ترین روزهای درمانگاه بود. به همین خاطر، بی در زدن، در اتاقش را گشودم که با دیدن اتاق خالی اش، شوکه شدم. در اتاق را بستم و نگاهم باز بی دلیل رفت سمت اتاق دکتر روحی. باز وسوسه شدم. باز هزار فکر و خیال سراغم آمد. پاهایم مرا کشید پشت در اتاق دکتر روحی و گوش هایم بی اختیار، شنید. _حامد! .... چطور میتونی از من اینو بخوای؟.... من از دکتر مغربی برگه دارم! و صدای حامد بلند شد. _برام مهم نیست.... یه بهونه ای بتراش. ضربان قلبم بالا رفت. و گوش هایم تیز تر شد. _حامد جان.... من مزاحم کارت یا زندگیت نمیشم عزیزم.... ولی دوست دارم کنار تو کار کنم.... از من نخواه که... و صدای فریاد حامد، تا پشت در هم آمد. _اتفاقا من ازت میخوام.... میخوام از اینجا بری.... به جان محمد جوادم.... اگه تا آخر هفته از اینجا نری.... من دست زن و بچه ام رو میگیرم و از اینجا میرم. _حامد!.... بذار من باهاش حرف بزنم. و صدای عصبانی حامد بلندتر از قبل شد حتی. _چرا نمیفهمی؟!.... مستانه داره اذیت میشه.... نمیخوام اینجوری بهم بریزه.... تو فقط واسم یه اسمی و مستانه واسم تموم زندگیم.... _ما باهم کلی خاطره داریم... یادت رفته؟.... چطور میتونی بگی من برات یه اسمم؟! _آره.... یادم رفته چون اونقدر نبودی کنارم که جای خالیتو مستانه برام پر کرد و حالا اونقدر از همسرم خاطره ی عاشقانه دارم که چیزی از تو و خاطراتت یادم نمیاد. اشک شوق در چشمانم نشست که صدای گریه ی دکتر روحی را شنیدم. _حامد.... منو اینجوری از خودت دور نکن.... من به همین که فقط همکارت باشم راضی ام. _من راضی نیستم.... نمیخوام ‌ بخاطر کسی که هیچی ازش خاطره ندارم، کسی که تمام قلب و فکر و ذهنم رو درگیر کرده، خودش رو با فکر و خیال نابود کنه. سرشار از شوق شدم انگار ولی صدای التماس همراه با گریه ی دکتر روحی باز حالم را بد کرد. _خواهش میکنم حامد.... لااقل بذار من با مستانه حرف بزنم. مصمم و جدی سرش داد کشید: _نهههههه.... طرف مستانه بری حُرمت اسم دکتریت رو هم زیر پا میذارم و توی همین درمونگاه جلوی همه ی مریض هات سرت فریاد میکشم.... تصمیمت رو بگیر تا آخر هفته بیشتر بهت وقت نمیدم.... اگه تو نمیتونی یه بهونه واسه دکتر مغربی بیاری که چرا میخوای از این روستا بری، من میتونم.... بهونه ی خوبی هم دارم.... اونقدر توی این روستا خدمت کردم که حالا اگه لب تر کنم دکتر مغربی منو می فرسته توی یکی از درمونگاه های فیروزکوه. سکوت دکتر روحی یعنی پایان صحبت آندو . و در اتاق باز شد و من دستپاچه گفتم: _سلام.... تو اینجایی؟!.... اومدم پانسمان دستم رو برام تعویض کنی.... اگه زحمتی نیست البته. لبخند کمرنگی زد. _آره بیا اتاقم. بی هیچ حرفی دنبالش رفتم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ سمت شرکت رفتم. تمام وسایلم را در ماشین گذاشتم و با جدیتی که شاید تا آن روز نداشتم سمت شرکت رفتم. همین که وارد اتاقم شدم احساس کردم نگاه رامش سمتم آمد. سلامی کرد و من جوابش را آنقدر آرام دادم که حتی نشنید! نشستم پشت میزم مقابلش و او سر بلند کرد و نگاهم. اما حتی نگاه ممتد رامش هم لحظه ای از جدیتم نکاست. _چی شده؟ با همان اخم و جدیت گفتم : _یعنی شما نمی دونی؟ تکیه زد به کاناپه ای که رویش نشسته بود و خیره ام شد. _نه.... سرم به کارم بود که جوابش را دادم. _آها... یعنی دختر دایی شما به شما نگفته که نقشه تون لو رفت! جواب نداد که نگاهش کردم. طرز نگاهش می گفت که همه چیز را می داند اما آنقدر رو داشت که باز هم زل بزند در چشمانم! _پس پول دادی به دختر دایی ات که یه آتو ازم بگیره که بذاری کف دست جناب فرداد و شرکتت رو پس بگیری... آره؟ دست به سینه نگاهم کرد. _تو که هم بدهیتو با اون پول دادی و هم آتو دستش ندادی... پس واسه چی حرصی شدی؟! چشمانم را برایش ریز کردم. _اون پول رو پس می دم.... من پول دقل بازی و حیله گری نمی خوام... من عادت دارم نون بازومو بخورم. خندید. _خیلی می خوای خودتو مظلوم و معصوم جلوه بدی.... ولی هر آدمی یه اشتباهاتی داره.... بالاخره یه آتو ازت می گیرم.... حالا ببین. _ببین... خوب گوشاتو وا کن.... آره منم اشتباه دارم اما نه توی اون چیزایی که تو فکرشو می کنی.... بگیر....اگه منتظری یه گافی بدم تا ازم آتو بگیری.... بسم الله.... بگیر ببینم چه جوری می خوای شرکتت رو پس بگیری.... حالا رو در رو می جنگیم.... پس بچرخ تا بچرخیم. پوزخندی زد و مشغول به کار شد باز. و من.... آنجا نفهمیدم در چه میدان جنگی افتادم.... اما بعدها چرا..... ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............