eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 در اتاقش را برایم گشود و منتظر ورودم شد. وارد شدم. دعا میکردم متوجه نشده باشد که تمام مدت پشت در اتاق دکتر روحی گوش واستاده بودم. _بشین عزیزم. عزیزم که گفت مرا کلی شارژ کرد. روی صندلی مقابل میزش نشستم. وسایلی آورد و پشت میزش، و روبه روی من نشست. کف دستم را روی میز گذاشتم و او در حالیکه باند دور دستم را باز می‌کرد گفت : _پس شنیدی چی به دکتر روحی گفتم. _من.... من فقط.... سرش لحظه ای بالا آمد. _بهم اطمینان داری مستانه؟ _آره. نگاهش دقیق توی صورتم چرخید و لبخندی زد. _میخوای باز مستم کنی؟ _چی؟! _چشماتو سُرمه کشیدی!.... آخرین باری که سُرمه کشیدی رو یادم نیست! از خجالت هم نفسم حبس شد و هم سرم پایین افتاد. _نگران نباش.... چشمات بدون سُرمه هم میتونه منو یه عمر مست کنه. چند ثانیه ای سکوت بین حرفهایش وقفه انداخت. و او دوباره مشغول تعویض باند دستم شد. _میدونی مستانه جان.... وقتی دل بند کسی میشه، که تموم ذهنش پر بشه از خاطره هاش.... قلبش با صداش بلرزه.... نگاه کردنش، کلی خاطره یاد آدم بیاره.... و دلبری هاش بتونه اونقدر دیوونه ات کنه که تمام روزت رو، بین مریض های جور وا جوری که از درداشون میگن، و ناله میزنن، تو رو، ذهنت رو فقط و فقط یاد اون بندازه.... و شبا... تو سکوت و آرامش شب، وقتی چشماشو بست و خوابید و زمزمه هات رو نشنید، بتونی بگی ‌؛ خدایا شکرت که دارمش.... نمی‌دانم می‌دانست یا نه. ولی کلامش بدجوری متحولم کرد. اشکی لجباز اصرار کرد که مقابل نگاه تیز حامد از چشمم فرود آید. و از دید او پنهان نماند! _مستانه! _حامد جان... منو ببخش.... تو رو خدا دیگه نگو... میدونم زود قضاوت کردم... دست خودم نبود به خدا.... فکر از دست دادنت هم میتونه منو نابود کنه چه برسه به اینکه.... فوری گفت: _نمیرسه مستانه.... تنها روز جدایی من و تو مرگ منه. با حرص نالیدم : _نگو.... تو رو خدا نگو.... من بمیرم الهی اون روز رو نبینم. _خدا نکنه... من از اون روزی که تو رو با سر شکسته دیدم یا اون روزی که میون شعله های آتیشی که نمیذاشت کمکت کنم.... آرزو کردم فقط تنها روزی دستم از دستت جدا بشه که تن من زیر خاک باشه و دست تو روی خاک قبر من. با حرص بلند اعتراض کردم و گریستم: _حامدددد. _جااااان حامد.... نگران نباش، دکتر روحی تا آخر هفته میره... بهت قول میدم. و بوسه ای به سر انگشتان دستم زد. _اینم باند دست شما. قول حامد درست از آب در آمد. دکتر روحی آخر همان هفته برای همیشه از روستا رفت. از رفتنش همه ناراحت شدند چون او تنها دکتر زنان و زایمان روستا و درمانگاه بود اما من از ته دل خوشحال شدم. اما این خوشحالی هم دوامی نیاورد! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ از شرکت به خانه برگشتم. قطعا مادر و باران توقع دیدن مرا نداشتند. در خانه که توسط باران باز شد از خوشحالی جیغ کشید. _بهنام! وارد حیاط شدم که دستانش را دور گردنم آویخت و گریست. _حالا چرا گریه می کنی؟ _چند شبه خونه نیومدی دلم برات تنگ شده بود. از من فاصله گرفت که گفتم : _مامان حالش خوبه؟ _خوبه خدا رو شکر..... چی شد؟ سمت خانه حرکت کردم که گفتم : _چی چی شد؟ _کارت دیگه.... گفتی کار پیدا کردی که.... گفتی شبا نمیای خونه. _آها.... خب خدا رو شکر فعلا دوباره شبا میام خونه. ایستاد و با نگرانی نگاهم کرد. _بهنام!.... کار دومت رو از دست دادی؟!.... حالا پول 100 میلیونی که بهم دادی رو چکارش می کنی؟! _نگران نباش... درستش می کنم به امید خدا.... _ان شاء الله.... وارد خانه شدم که صدای مادر را از اتاق بلند شنیدم. _باران!... صدای بهنام رو شنیدم... درسته؟ _درسته مادر.... ورودی پذیرایی ایستادم که مادر با لبخند جلوی رویم ظاهر شد. _قربونت برم الهی... شاخ شمشاد منو ببین... ماشاالله ماشاالله.... چه کت و شلوار شیک و قشنگی مادر!.... الهی تو رو توی کت و شلوار دامادی ببینم. _سلام مامان گل خودم... بهتری؟ _الهی شکر.... تو که گفتی شبا نمیای خونه! _فعلا میام.... تا بیینم بعدش چی میشه. کاور کت و شلوارهایم را به باران دادم و گفتم : _اینا رو واسم جابه جا کن... خیلی خسته ام. _چی هست اینا؟! _کت و شلواره.... اون پاکت دسته دارم کفشه. _وای مامان ببین چند دست کت و شلوار و چند جفت کفش!.... پولدار شدی ها! _هنوز نشدم ولی می شم ان شاء الله. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............