🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_281
از نوشتن خاطره هایم سیر نمیشدم اما خستگی و کار خانه و گاهی دردسرهای مخصوص دلارام نمیگذاشت تا ساعت ها پشت سر هم بنویسم.
مخصوصا که آنروز باز بعد از چند ساعتی که توانستم چند صفحه ای را به قم تحریر درآورم، دلارام سراغم آمد.
دست خودم نبود. تا می دیدمش دلم میلرزید از بلایی که میخواست سرمان بیاورد یا آورده بود.
با یک بلوز و شلوار خانگی و البته بلند و پوشیده وارد اتاقم شد.
_مستانه جون.
با همان صندلی چرخدار مخصوص نیز تحریم سمتش چرخش کردم.
_جانم....
کمی جلو آمد. گوشه ی بلوز خانگی اش را با دو دست گرفت.
_میگم شما.... با بابا صحبت میکنی اجازه بده من.... با دوستام چند روزی برم مسافرت؟
_نه من همچین کاری نمیکنم.... پدر شما مخالف صد در صد مسافرت دوستانه است.
اخمی کرد.
_چطور دختر خودت میتونه بره؟
_بهار رو میگی؟.... دلارام جان اون از طرف بسیج دانشگاهش برای طرح های جهادی رفته روستاهای محروم، مسافرت دوستانه نرفته!
قانع نشد. به نظرم حتی لج هم کرد.
_آره... اسمش رو بذار سفر جهادی... تو خونه پوسیدم خب.... خسته شدم... حوصله ام سر رفته.... من چه گناهی کردم گیر شما آدمای متحجر افتادم!
نفس بلندی کشیدم که برای حفظ آرامشم لازم لود.
_خیلی خب.... اگر دلت سفر میخواد، بسیج مسجدی که محمدجواد و بهار توش فعالیت دارند، یه سفر زیارتی گذاشته.... میگم که محمد جواد خودش اسم شما رو بنویسه.
صدایش به اعتراض بلند شد.
_دیگه چی!.... منو با یه مشت حاجی و ریش دومتری میفرستی مسافرت؟!... اینکه عذاب جهنمه!
کلافه داشتم میشدم از دست بهانه هایش.
_ببین دلارام جان.... من حال قلبم خوب نیست.... اگر میخوای لجبازی کنی میگم محمد جواد شما رو ببره پیش خانم جان.
با حرص پایش را زمین کوبید.
_آره دیگه.... ازم خسته میشید منو میفرستید پیش اون پیر زن غر غرو....
_کاری نمیتونم انجام بدم لااقل تا وقتی پدر شما از ماموریت برگرده و تکلیف شما رو روشن کنه.
غر غر کنان از اتاقم بیرون رفت تا لحظه ی آخر خروجش، فقط غر زد.
با رفتنش نفس بلندی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم.
_روح مادرت شاد.... چه امانتی سپردی دستم!
اما دلارام به همین راحتی ها دست بردار نبود. میدانستم اگر از او غافل شوم ممکن است، ساک مسافرت را مخفیانه ببندد و برود.
ناچار باز سر سفره شام سر نخ را دادم دست محمد جواد.
_محمدجواد جان.... سفر زیارتی مشهد چی شد؟!
سرش سمت من چرخید. قاشق غذایش را گوشه ی بشقابش گذاشتم و نیم تنه اش را کنی سمتم چرخاند.
دست است را تا آرنج روی میز گذاشت و با لبخندی پرسید:
_چه عجب بانو افتخار دادن با کاروان ما بیان مشهد؟!
_واسه خودم نمیخوام.... یه عزیزی دلش هوس سفر کرده بود.... گفتم کی بهتر از کاروان شما.
محمد جواد از مفهوم کلامم اخمی کرد و زیر لب پرسید:
_کی؟
و من تنها با اشاره ی چشم دلارام را نشانش دادم.
یک نیم نگاه به دلارام که خودش را به کری زده بود انداخت و دستی به ته ريشش کشید.
_ای بابا.... گفتم مادر ما افتخار داده بیاد با ما مشهد!
_باشه یه وقت دیگه حالا.... نگفتی کاروان مشهد کی حرکت میکنه؟
بهار به جای محمدجواد جواب داد:
_فکر کنم دارن برنامه ریزی میکنن... خبری شد میگم حتما.
نگاهم سمت محمدجوادی رفت که پکر شده بود و فکر کنم لازم بود با او صحبت کنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_281
انگار تمام دقایق مرا با کار پُر کرده بودند!
روز بعد باید اول با عمو تماس می گرفتم و در مورد یک وام صحبت می کردم.
برای همان یک تماس ساده از اتاق خودم بیرون زدم تا مقابل چشمان رامش نباشم.
_الو سلام....
_سلام....
_ببخشید اگه بد موقع زنگ زدم.... بهنام هستم... فرهمند.
_آها شناختم....
_راستش من یه بدهی دارم که خیلی براش این در و اون در زدم اما جور نشد... خواستم ببینم می تونم یه وام از شما بگیرم؟
مکثی کرد که دلم را لرزاند.
_خوبه که زنگ زدی.... من سرم شلوغه یادم رفت در مورد حقوقت با هم حرف بزنیم.... اما در مورد وام.... نه.... ما اینجا صندوق قرضالحسنه نداریم که به کسی وام بدیم اما می تونم حقوقت دو یا سه ماهت رو پیش پیش بهت بدم تا کارت راه بیافته.... البته اینم فقط و فقط برای خودته وگرنه من برای هر کسی از این دست و دلبازی ها ندارم.
_ممنون شما لطف دارید به بنده.
_اونم به خاطر خودته که همون اول کاری جُربزه ی خوبی از خودت نشون دادی.
_واقعا ازتون ممنونم جناب فرداد.
_امروز یه چک برات میارم که مطمئن باشی تا لااقل سه ماه می خوامت.... البته به کار خودت بستگی داره... اگه مثل همین الان کار کنی.... تو شرکتم موندگار میشی.... من هواتو دارم چون یه جوری زحماتت رو واسه خاطر رامش و سفارش کوکب و صد البته زرنگی خودت، جبران کنم.... پس حواست باشه نااميدم نکنی.
_خیالتون راحت.... چشم حتما ان شاء الله.
تماس را او قطع کرد و من نفس راحتی بابت بدهی ام به آوا کشیدم.
اما نبايد فراموش می کردم که من هم قصدم انتقام بود.
انتقامی که شاید به خاطر حمایت های آن روزهای عمو، فکرش کمی در ذهنم کمرنگ شده بود اما جزئی از اهدافم بود قطعا.
به اتاق برگشتم که تا در را بی هوا گشودم رامش را پای کشوی میزم دیدم.
دنبال چیزی می گشت که با باز شدن در اتاق، بد غافلگیر شد!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............