eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 از وقتی مادر حرف مشهد را پیش کشیده بود، یادم افتاد که قرارمان این بود که در صورت حضور در جمع مهمانی شبانه ی دوستان دلارام، او هم یکبار در جمع ما مذهبی ها خواهد آمد. و چقدر سخت بود عملی کردن این شرط! از دلارام بعید نبود بخواهد آبروریزی کند و من هم از همین میترسیدم. اما اصرار مادر و سکوت دلارام سر سفره شام، مجبورم کرد اقدام کنم. بعد از شام سراغ بهار رفتم. مثل همیشه قبل از خواب قرآن می‌خواند که با چند تک ضربی که به در اتاقش زدم و او بله گفت،. در را گشودم. قرآن روی دستانش باز بود که گفتم: _صبر میکنم قرآنت رو بخونی. و نشستم روی صندلی میز تحریرش و او هم بی هیچ حرفی قرآنش را ادامه داد. نگاهم در اتاقش چرخید. کتاب های قطور پزشکی اش در کتابخانه ی کوچک چوبی دیواری اش بود و روی سینه ی دیوار مقابلم چیزی نبود جز چند خط دست نوشته. « بودن نیاز به اثبات ندارد.... همین که اثری از خودت نشان دهی، یعنی هستی... و من زنده هستم به مهربانی! » قرآنش را بست و بوسید. _خب.... سرم را چرخاندم سمتش. _شکی نیست که هستی. اخمی کرد از تعجب. _چی؟! لبخند نیمه ای زدم و با دست به نوشته ی روی دیوار اتاقش اشاره کردم. او هم در جوابم لبخند زد. _ببین بهار این دختره.... هنوز ادامه نداده گفت: _این دختره اسم داره محمدجواد! _خیلی خب.... دلارام رو میگم.... با اونکه زیاد دلم نمیخواد که با ما تو سفر مشهد بیاد ولی از طرفی.... میگم شاید تو جمع خواهرای بسیج یه تحویلی توش رخ بده... از یه طرفم از این میترسم که لج کنه و یه بلایی سرمون بیاره که بگیم غلط کردیم با خودمون بردیمش. لبش را گزید و با آن چشمان درشتش، با اخمی، ناراحتی اش را نشانم داد. _محمد جواد!.... سفر زیارتیه... خود امام رضا دعوت میکنه.... به من و شما ربطی نداره.... هر کسی هم که تو کاروان اسمش رو نوشته آقا طلبیده.... پس اینجوری نگو. نفس بلندی از احتمالاتی که در ذهنم میدادم و مرا آشفته کرده بود، کشیدم. _باشه.... قربون امام رضا برم.... نمیشه این دختره رو بندازه توی یه کاروان دیگه؟ بهار ریز خندید. _بس کن تو هم... طوری نمیشه.... اتفاقا خیلی فکر خوبیه.... من با خودش حرف میزنم اگه قبول کرد، اسمش رو می‌نویسیم.... شاید یه معجزه ای شد و متحول شد. آه غلیظی کشیدم. _بعید بدونم.... اصلا باما بیاد... بهش بگو، نشون به اون نشون که اومدم مهمونی، پس باید بیای.... اینو بگی فکر کنم قبول کنه با بچه های به قول خودش، ریش دومتری بیاد مشهد. _چی؟!... یعنی چی نشون به اون نشون؟ _خودش میدونه.... از دست این دختر.... باور کن مثل روز برام روشنه که این درست بشو نیست. باز جوابم اخم و صدای اعتراض بهار شد. _محمدجواد!... قرار نیست ما یه عده مومن بدون گناه رو ببریم سفر زیارتی... همه هستن.... خوب و بد همه با هم.... تازه یه عده از ما گناهمون باطنیه... ظاهرمون خوبه و از درون گناه هایی داریم که اگه خدای ما ستار العیوب نبود، الان بقیه هم از ما فرار میکردن.... در ثانی اینقدر نگو این دختر.... این دختر اسم داره.... دلارام. _همون.... دل خودش آرومه و دل ما آشوب. _محمد جواد! _تسلیم بابا.... اون یه فرشته است اصلا .... برخاستم و در حالیکه سمت در اتاقش میرفتم، ادامه دادم: _البته همون فرشته ای که تو سریال، « او یک فرشته بود.» بود. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاهم خیره اش ماند و او فوری دست و پایی که گم کرده بود را جمع و جور کرد و گفت : _دنبال لیست فروش محصولات شرکت بودم. با جدیت نگاهش کردم. _تو کشوی میز من؟! _آره دیگه.... پس کجا؟ _لیست محصولات شرکت رو که خودم بهت دادم.... همین چند روز پیش. نگاه گیجش را به من دوخت چند ثانیه. _آها.... آره... وای راست می گی.... یادم نبود. قدم به داخل اتاقم برداشتم و گفتم: _میگم می خوای یه بار حسابی همه ی کشوهای میزم رو بگردی بلکه خیالت راحت بشه؟ رسیدم به مقابلش کنار میز. سر پنجه هایش هنوز روی میزم بود که نگاهش به سمت میز رفت و برگشت سمت چشمانم. _کنایه می زنی؟ _نه... جدی گفتم... اصلا بفرما.... بعد مقابل نگاهش کشوی اول را باز کردم. _ببین.... این کشو توش ایناست. و بعد در حالیکه ریخت و پاش های توی کشو را نشانش می دادم ادامه دادم. _می خوای دقیق تر بگردی؟.... کیفم هم هست. خم شدم از پایین پای میزم کیفم را بلند کردم و روی میز گذاشتم. _ببین شاید چیزی به دردت خورد. عصبی نگاهش را از من چرخاند. _خودتو لوس نکن.... گفتم که حواسم نبود دنبال لیست محصولات شرکت بودم... همین. _من چرا باید خودمو لوس کنم؟!.... این شمایی که مدام خودتو لوس می کنی.... نمی دونم نقشه ات چیه ولی می دونم دنبال یه آتو از منی. نگاهش این بار سمت من آمد. _ببین اینکه شرکتم رو ازت پس می گیرم که درش شکی نیست ولی اتفاقا تو هم خودتو داری لوس می کنی.... کاش برای من لوس می کردی خودتو..... اون جوری هواتو داشتم ولی واسه پدرم بدجوری داری دلبری می کنی. از حرفش خندیدم. _ببین کلا من لوس کردن بلد نیستم... اینی هم که تو میگی اسمش لوس کردن نیست... اسمش درست کار کردنه... چیزی که چند ساله تو این شرکت ازش خبری نبوده.... اما شما خانم فرداد.... بنده خیلی خیلی دارم باهات راه میام.... خیلی کوتاه اومدم... خیلی چشم پوشی کردم اما ممکنه همین روزا سختگیر بشم ها... حواستون هست؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............