🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_291
چکار میتوانستیم انجام بدهیم!
حال گلنار بد بود. این دردی که اینگونه یکدفعه زیاد شد و حالی که یکدفعه بد!
و منی که هنوز علائم آمدن طو فان را باور نداشتم.
فشارش را گرفتم. افت فشار داشت و از طرفی هم نفس هایش منظم نبود.
با همه ی آن علائم غیر طبیعی، اما باز هم همراه با هر نفس نصفه و نیمه ی گلنار همراه شدم و گفتم :
_آفرین گلنار... داره تموم میشه.... نفس عمیق.... آفرین.
نگاهش در چشمانم بود و من نفس های تنگش را میدیدم و باز هم امید داشتم! به زحمت گفت:
_مستانه....
حتی دیدن آن نفس های نیمه اش هم داشت، به من نوید یک اتفاق بد را میداد و من باورش نداشتم.
خاله رعنا گفت، خود گلنار گفت، حال خرابش به من می گفت که هیچ چیز عادی نیست، اما باز هم باور نکردم.
و شد همانی که انکارش میکردم.
همانی که تا لحظه ی آخر نخواستم باورش کنم.
وقتی صدای نوزدای به گوش رسید و همراه با گریه ی نوزاد، اشک شوق از چشم من و رقیه خانم هم بارید.
درست همان موقع که همه دور نوزاد جمع شده بودیم، خاله رعنا آهسته گفت:
_گلنار!
نگاهم فوری سمت گلنار چرخید.
صورتش رو به کبودی میزد.
فوری سمتش دویدم و دستش را گرفتم.
_گلنار جان.... تموم شد.... یه دختر خوشگل و زیبا به دنیا اومد.
نگاهش توی چشمانم بود که به زحمت گفت:
_بهار.... اسمش.... رو.... بذار... بهار.
و بهاری که آمد و گلناری که همان لحظه رفت!
دستش از میان دستم افتاد. صدای گریه های بلند خاله رعنا و رقیه خانم برخاست و من بی توجه به آنها، در حالیکه تنفس مصنوعی را شروع کرده بودم گفتم:
_نه.... گلنار.... نفس بکش.... جان مستانه.... دخترت رو به من نسپار.... گلنار... خواهش میکنم.
یه ربع تمام تنفس مصنوعی دادم. و هر قدر که دستانم خسته بود اما چشمانم، قلبم، حتی خاطراتم، خسته تر بود از این اتفاق!
برای همین تا وقتی که رقیه خانم مرا نگرفت و زیر گوشم نگفت « بسه مستانه.... گلنار تموم کرد »، دستانم از کار نیافتاد.
اتفاقی باور نکردنی!
گلنار دچار ایست قلبی شد و هنگام تولد دخترش درگذشت!
آنهم وقتی که حتی پدرش یا پیمان بالای سرش نبودند.
حال من، توصیف شدنی نبود. آنقدر تنفس مصنوعی دادم که رقیه خانم بازوهای را گرفت و با گریه گفت:
_مستانه.... بس کن.... گلنار تموم کرد.
و آن لحظه بود که چنان جیغی کشیدم که محمد جواد از خواب پرید و به گریه افتاد.
_نهههه ... گلنار زنده است... ولم کن.... بذار بهش تنفس بدم... اون زنده است.
صدای گریه ی نوزاد گلنار، صدای گریه ی محمد جواد، صدای گریه ی من و رقیه خانم و خاله رعنا، کل خانه را گرفت.
چه حالی میتوانستم داشته باشم وقتی عزیزترین دوستم را جلوی چشمانم از دست دادم!
تمام خاطرات آن چند سال زندگی در روستا، درست همان لحظه، برایم از اول مرور شد.
« _اسم من گلناره.... تمام دخترای روستا ازدواج کردن و من توی این روستا، هیچ دوستی ندارم.... پرستارهای قبلی مثل تو نبودن، خیلی خودشون رو میگرفتن، تو با همه فرق داری مستانه! »
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_291
و کار فوری عمو مشخص شد!
باید می رفتم سراغ پاسپورتم!
برای سفر کاری به کره!
حالا من هنوز شناسنامه ام را با نام فامیلی جدیدم، نگرفته بودم، چه برسد به پاسپورت!
اما چشم چشم گویان به عمو، خیالش را راحت کردم.
وقتی تماس قطع شد، نگاهم رفت سمت رامشی که بی هیچ سوال و پرسشی داشت کار خودش را انجام می داد.
_شما پاسپورت داری؟
من پرسیدم و او بی آنکه نگاهم کند و در حینی که داشت کارش را انجام می داد، جوابم را داد.
_دارم... چطور؟
_جناب فرداد گفتن برای این سفر کاری به کره، شما هم با من بیایید.
این بار سر بلند کرد و نگاهم.
_واقعا!
_این طور گفتن که لازمه.... گفتن شما خوب می تونی انگلیسی صحبت کنی و لازمه با من باشی.
لبخندی زد و تکیه زد به پشتی کاناپه ای که رویش نشسته بود.
_با افتخار هستم و میام.
_من پاسپورت ندارم.... باید برم سراغ گرفتن پاسپورت.
چنان ذوق زده گفت :
_برو.... خیالت از بابت کارهای شرکت راحت باشه... من همه ی کارها رو انجام می دم.
لحظه ای خیره اش شدم.
_شما اولین سفر خارج از کشورتونه؟!
_نه... چطور؟
_خیلی به نظرم ذوق زده شدی!
_خب طبیعیه.... بعد از اون همه تحریم بابا که حتی نمی ذاره مهمونی برم... یه سفر خارج کشور ذوق نداره!؟
همچنان نگاهم به او بود.
نمی دانستم حقیقت را می گوید یا باز نقشه ای در سر دارد اما راهی هم برای انصراف از آن سفر نبود.
و همه چیز از همان سفر شروع شد.... همه ی خاطرات تلخ و شیرین....
همه ی دردسرهایی که شاید باید می چشیدم تا برسم به آن جایی که همیشه آرزویش را می کردم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............