🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک2
#پارت_294
پیمان رفت!
بهار در آغوش من ماند و حامد هنوز هم معتقد بود پیمان برمیگردد.
اما وقتی بهار دو ماهش شد و از رفتن پیمان 20 روز گذشت، حتی حامد هم ناامید شد.
نمیدانستم باید به پیمان حق بدهم یانه.
گاهی وقتی به بهار شیر میدادم و محمد جواد با کنجکاوی بچه گانه اش، شاید هم از روی حسادت، کنارم مینشست و نگاهش میکرد، دلم میگرفت. اما چیزی در قلبم آرامش بخش بود.
حسی به آینده در وجودم نوید روزهای خوب را میداد.... شاید هم این حس تنها توهم و آرزوی رفتن آن روزهای تلخ بود تنها!
حس عجیبی که قابل وصف نبود.
مرگ گلنار بغض های زیادی در گلویم به جا گذاشت که نشکسته باقی ماند.
یک روز که دلم خیلی از آنهمه رنج و غم گرفته بود و کنج خانه، آهسته میگریستم تا محمد جواد و بهار بیدار نشوند، در خانه باز شد.
حامد بود. از وقتی گلنار فوت کرده بود، بیشتر، ما بین مریض ها به خانه سر میزد.
تا در خانه را باز کرد، نگاهش روی صورتم خشک شد. دیر بود برای پاک کردن اشک هایی که چشمانم را هم حتی سرخ کرده بود.
تنها از جا برخاستم و گفتم :
_چایی بیارم برات؟
_نه....
مقابلم رسید و زل زد در چشمانم.
_اینقدر گریه میکنی، شیرت رو هم به محمد جواد میدی هم بهار، این دو تا بچه هم مریض میشن.
جوابش مساوی شد با جاری شدن دوباره ی اشکانم.
_چکار کنم میگی؟!... بهترین دوستم.... کسی که برام مثل خواهر بود، رو از دست دادم.... شوهر نامردش، بچه ی شیرخوارش رو رها کرد و رفت، من موندم و یه بچه ی بی مادر و پدر و کلی خاطره از رفیقی که دیگه نیست.
نگاه او هم مثل من پر از غم شد. که ادامه دادم:
_گاهی دلم میخواد منم برم یه جایی.... یه جایی که تا دلم میخواد جیغ بکشم....
و همان حرف، خودش باز بغضم را ترکاند.
_به خدا اگه خود گلنار زنده بود منو تا پای همون غار وسط کوه میبرد تا خالی بشم.
حامد نفس بلندی کشید.
_حاضر شو با هم تا همونجا میریم.
_ولم کن حامد حوصله ندارم.
اخم جدی کرد.
_گفتم حاضر شو.... چطور اگه گلنار بود باهاش میرفتی، چون من میگم نمیای!
_محمد جواد و بهار چی؟
_سر راه به خاله رعنا میگیم بیاد دو ساعتی پیش این دوتا.
_نمیشه که....
عصبی نگاهم کرد.
_بهت گفتم حاضر شو.
جدی جدی راه افتاد. منم دنبالش رفتم. همانی که گفت، شد. سر راه بچه ها را به خاله رعنا سپرد و من و او همراه هم، دل به کوه سپردیم.
همان کوهی که حتی بالا رفتن از صخره های سخت و سنگی اش هم، مرا یاد گلنار می انداخت.
یاد مش کاظم حتی!
یاد آن ناهار به یاد ماندنی. یاد آن فریاد های بلند.... یاد آن شبی که با هم در غار ماندیم.
اینهمه خاطره برای منی که بهترین دوستم را از دست داده بودم، کافی بود تا از همان پایین کوه تا خود غار بگریم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_294
مجبور شدم به مادر و باران هم در مورد این سفر کاری چیزهایی بگویم.
باران کلی سفارش سوغاتی داده بود و من تنها سری تکان دادم در حالیکه می دانستم نه وقت خرید خواهم داشت و نه حتی پولش را .
اما اتفاقی دیگر افتاد که باز همه چیز را تغییر داد!
قبل از رفتن به سفر، چکی که عمو برایم نوشته بود را در ازای 100 میلیون بدهی بابت دو ماه محافظت از آوا، به رامش پس دادم.
پوزخندی زد و نگاهم کرد.
_اینقدر مطمئنی که من 100 میلیون حقوقت رو دادم که حالا این چک رو به من می دی؟
_از مطمئن هم یه کم بیشتر.... نقشه ی تو و آوا برام رو شده.... پس اینو که حقوق دو ماه من بابت محافظت از آوا بود رو بهت پس می دم... در عوض سفته هام رو بده.
سری تکان داد و از پشت میزش برخاست. از بین پرونده های در قفسه ی اتاق یک پوشه بیرون کشید و سفته ها از برداشت.
این همه مدت سفته ها کنار من بودن و من بی خبر بودم!
متعجب نگاهش می کردم که دوباره نشست پشت میزش، روی کاناپه و گفت :
_این سفته هات.
سفته ها را مقابل نگاهش پاره کردم که با لبخندی نگاهم کرد.
_این رو هم بردار....
و بعد انگشتان دست راستش را گذاشت روی چک جناب فرداد و آن را سمتم هل داد.
_این حقوق کاری تو توی این شرکته.... برش دار....
و من با جدیت جوابش را دادم :
_من عادت ندارم مدیون کسی بمونم.... پول واسه کاری که نکردم هم نمی گیرم.
کمی نگاهم کرد و گفت :
_این پول واسه ضمانته به من.... می خوام مطمئن باشم شرکتم رو بهم پس میدی.... دستت بمونه.
نگاهم در نگاهش چند ثانیه ای دوام آورد.
چرا داشت 100 میلیون به من پول بابت ضمانت می داد که شرکتش را به او پس دهم در حالیکه خودش قصد فرار داشت و ماندن در کشور کره!
هنوز درگیر جواب همین سوال بودم که ادامه داد :
_بهت اعتماد کردم.... پس سر قولت بمون.... باشه؟
برخاستم و بی آنکه چک را بردارم پشت میزم رفتم.
_من اگه اهل نامردی و حیله و این چیزا بودم خیلی راحت می تونستم باهات کنار بیام نه اینکه این همه باهات سر کار کردن بجنگم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............