🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_307
هنوز سِرُم دستم تمام نشده بود که محمد جواد و بهار سر رسیدند.
_خوبی دلارام جان؟ چی شده؟
و پرستار به جای من جواب داد.
_چیزی نیست نفسش گرفته و از حال رفته.... الان خوبه.
محمدجواد کنار در اتاق ایستاده بود که با اجازه ی خانم پرستار وارد اتاق شد.
فکر کنم خانم پرستار هنوز هم فکر میکرد که محمد جواد، نامزد من است!
نگاه عصبی و تند محمد جواد اگرچه از من فرار میکرد اما مشخص بود که تنها از دست من عصبی است.
و من هرقدر فکر میکردم متوجه ی علت آن عصبانیت نمیشدم.
_ببخشید فرمانده اخمتون واسه چیه؟
یک آن، نگاهش را به من سپرد.
_مگه نگفتم تنهایی جایی نرو؟
_نه نگفتی....
_نگفتم؟!
_نه.... گفتی کسایی که ساعت 12 شب تا نماز صبح میخوان حرم برن، تنها نباشن... الانم که 12 شب نیست.
کلافه چنگی به موهایش زد و روبه بهار گفت:
_جلوی این دیوونه رو بگیر بهار.... من دیگه از دستش رد دادم!
بهار لبش را گزید و آهسته جواب داد.
_آروم باش محمد جواد!.... طوریش نیست.... یه سِرُم بزنه خوب میشه.
و صدای محمد جواد بلندتر شد.
_بهار!..... تو چرا آخه؟!.... اگه تک و تنها یه بلایی سرش میومد من جواب پدرشو چی میدادم.
با حرص نیم خیز شدم روی تخت و گفتم:
_اصلا خودم خواستم تنها برم.... به تو چه ربطی داره.... پس اینقدر نگو زائر امام رضا هستی و باید باهات راه بیاییم.... حالا واسه من ادای آدمای نگرانم در نیار... من بادمجون بمم.... کسی واسه من نگران و ناراحت نمیشه.
ان حرفم چنان عصبی اش کرد که سمت من خیز برداشت و فوری بهار بازویش را گرفت.
_محمد جواد!.... آروم باش.
ولی آهسته اما در اوج عصبانیت، توی صورتم گفت:
_قربون امام رضا برم، کیا رو هم میطلبه اما من یکی دیگه جوش آوردم هوای خودتو داشته باش دلارام که ممکنه یه دفعه یکی زدم توی گوشت تا عقلت بیاد سر جاش و آدم بشی.
بهار فوری محمد جواد را عقب کشید و من نمیدانم چرا دلم شکست.
شاید بخاطر این بود که فکر می کردم که محمد جواد مثل بقیه نیست.!
مثل همه ی کسانی که دلشان میخواست فقط از دستم فرار کنند.
او هم بالاخره طاقتش تمام شد!.... و حتی تهدیدم کرد! سرم را کج کردم و آهسته و بی صدا اشک ریختم.
بهار هنوز بالای سرم بود و محمد جواد با اصرار بهار بیرون از درمانگاه منتظر ماند.
_گریه میکنی دلارام؟!.... محمد جواد فقط نگرانت بود به خدا.
_آره.... همیشه آدمایی که نگران من هستن همین شکلی اند.... یه عمر تو دردای زندگیم نیستن و یه دفعه نگرانم میشن!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_307
عصبی صدایم را بالا بردم.
_من اونو می خوام.... باهات شوخی هم ندارم.... کارمندم بوده، شوخی شوخی باهات یه شرطی بستم.... ولی حالا اونو می خوام.
نگاهش رنگ جدیت گرفت و چند ثانیه در چشمانم خیره شد.
_باشه....
گوشی تلفن روی میزش را برداشت و بی معطلی گفت :
_خانم سرابی رو بفرستید اتاق من.
گوشی را گذاشت و مصمم گفت :
_اصلا با خودش حرف بزن.
و سکوت کرد. نه من دیگر حوصله ی حرف زدن با او را داشتم نه او دیگر خواست حرفی بزند.
و آمد.
همین که در اتاق باز شد، نگاه منتظرم را به میز مقابلم دوختم و با اخمی از همهی اتفاقات آن چند روز، تنها منتظر شدم خود هوتن حرف بزند که زد.
_خانم سرابی.... آقای فرداد اومدن با شما کار دارند.
جلو آمد و مقابل میزی که من پشتش، روی صندلی مهمان نشسته بودم، ایستاد.
_سلام جناب فرداد....
_سلام.... اومدم..... اومدم بگم که.... شرکت به شما نیاز داره.
متعجب شد. سرش برگشت سمت هوتن و باز برگشت سمت من.
_با من هستید جناب فرداد؟!
با اخم و جدیت نگاهش کردم.
_بله با شمام.
لبخندی کنج لبش آمد که حرصم گرفت. رنگ لبخندش، رنگ کنایه بود!
_فکر کنم آخرین باری که با هم حرف زدیم به من گفتید تو کاری که به من مربوط نیست دخالت کردم.
نگاهم را از او گرفتم و دسته چکم را روی میز گذاشتم.
_خب من منظورم اینه کار شما توی این شرکت بی ربطه.... الان چقدر بنویسم که برگردید به کار خودتون تو شرکت؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............