🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_308
بهار جوابی برای گفتن نداشت. سکوت کرد. من هم سکوت کردم.
سِرُمم که تمام شد از درمانگاه بیرون زدیم و من حتی حاضر نبودم سرم را بلند کنم و محمد جواد را ببینم.
تا اینکه بهار با خنده زیر گوشم گفت:
_بفرما.... دیدی گفتم از محمد جواد به دل نگیر، فقط نگرانته .... رفته برات ویلچر آورده!
حرف بهار را باور نکردم و به همین دلیل، سر بلند کردم تا با چشمان خودم ببینم.
راست میگفت بهار!... محمد جواد با یک ویلچر کنار درب درمانگاه ایستاده بود.
گرچه هنوز اخم هایش سر جایش بود اما نمیدانم چرا من با دیدن همان ویلچر دلم کمی نرم شد.
آهسته زمزمه کردم.
_حالم خوبه بهار.... میتونم خودم بیام.
اما بهار تو گوشم جواب داد.
_حالا واست ویلچر آورده دیگه.... ناز نکن.
بی هیچ حرفی نشستم روی ویلچر و او ویلچر را هل داد. نگاهم گرچه به اطراف بود اما هنوز در سکوتی که قادر به شکستنش نبودم در افکارم غرق بودم که صدای بهار را شنیدم.
_کجا میری؟
_میریم حرم.
_حرم چرا؟
_واسه زیارت دیگه.... با این ویلچر تا خود ضریح میتونم ببرمش.
با آنکه جوابش را شنیدم اما خودم را به کری زدم.
و با همان ویلچر تا نزدیک ضریح رفتم. مقابل ضریح، همانجایی که مخصوص آدم های روی ویلچر بود، اشکم سرازیر شد.
ازدحام مردمی که میخواستند زیارت کنند و من تنها بخاطر یک ویلچر به آن راحتی تا نزدیک ضریح رفتم، دلم را بدجوری متحول کرد.
شاید اصلا باید حالم بد میشد، محمد جواد عصبانی میشد، ویلچر حاضر میشد تا آنقدر به ضریح نزدیک شوم....
یعنی واقعا امام رضا مرا صدا زده بود!؟
همین افکار بود که اشکانم را بیشتر کرد. تا جاییکه که عقده های دل گرفته ام باز شد و بلند بلند گریستم.
شانه هایم بدجوری زیر رگبار اشکانم میلرزید. هیچ حرفی در دلم نبود برای زدن اما تنها یک چیز از خاطرم گذشت.
« دیگه طاقت سختی ندارم.... زندگی ام را شاد و خوشبخت میخوام ».
وقتی با نیروی دستان محمد جواد، ویلچر به جلو رانده شد و از ضریح دور شد، صدای محمد جواد را شنیدم.
سر خم کرد کنار گوشم و آهسته و بدون عصبانیت گفت:
_معذرت میخوام.
توجهی به او نکردم و حتی سرم را هم از سمتی که سرش را پایین گرفته بود، کج کردم.
با دیدن بهار، او هم سکوت کرد و هر سه از حرم خارج شدیم. تا نزدیک محل تحویل ویلچر رفته بودیم که ویلچر ایست کرد.
محمد جواد جلوی ویلچر ظاهر شد. لحظه ای نگاهش کردم و فوری سرم را از او چرخاندم.
مقابل من که روی ویلچر نشسته بودم ایستاد و گفت :
_بهار جان.... ببخش اگه عصبی شدم.
_خدا ببخشه.... نه زیاد هم عصبی نشدی.
و باز محمد جواد ادامه داد.
_چرا خیلی عصبی شدم.... مخصوصا حرف بدی به یکی از زائرای امام رضا زدم.
با شنیدن آن حرف، فوری از ویلچر پیاده شدم و راه خروج را در پیش گرفتم.
بهار دنبالم دوید و محمد جواد ناچار ماند تا ویلچر را تحویل دهد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_308
گوشم منتظر شنیدن نرخی از او بود که سکوتش باعث شد تا باز مجدد نگاهم را به آن دو چشم خاکستری رنگش بدوزم.
_نمی گی چقدر؟
قدمی جلوتر آمد و آهسته تر از قبل گفت :
_رقم من توی دسته چک شما جا نمی شه جناب فرداد.... با اجازتون.
و یک راست رفت سمت در اتاق و در را پشت سرش محکم بست.
با بسته شدن در اتاق، نگاه هوتن با یه لبخند سمتم آمد.
_دیدی گفتم.
داشتم منفجر می شدم انگار.
برخاستم و عصبی روبه هوتن کردم.
_باشه... این یادت باشه فقط ....
بی هیچ حرف اضافه یا کمی از شرکت هوتن بیرون زدم و تا خود شرکت، خودم را لعنت کردم که چرا سراغ این دختره رفتم.
« انگار یادش رفته بود روزی رو که به شرکتم اومد و چطور عجز و التماس می کرد که اخراجش نکنم.... اما حالا سر یه رقم بیشتر، به من دهن کجی می کنه!!! »
بدجوری رفته بودم تو فکرش و داشتم حتی بلند بلند با خودم حرف می زدم.
رسیدم شرکت و از همه ی روزهای قبل برزخی تر، با همه دعوا داشتم.
خودم هم باورم نمی شد که سر یه دختر که خودم اخراجش کردم و حالا نخواسته بود که برگرده باز توی شرکتم کار کند، اون جوری عصبانی بودم.
ساعت کاری شرکت که تمام شد با یک تن خسته و ذهنی درگیر و عصبانیتی فراگیر برگشتم خانه.
خیلی وقت بود که در خانه ی مجردی ام زندگی می کردم..... دیگر حوصله ی پدر و دستوراتش را نداشتم.
تنهایی خانه ی مجردی را ترجیح می دادم به زندگی در قصری که پدرم درونش بود!
از خستگی با همان کت و شلوار افتادم روی کاناپه و وا رفتم.
مگر فکر آن دختره ی چشم خاکستری می گذاشت آرام شوم.
لعنتی جلوی هوتن بدجوری مرا کوچک کرد!
با خودم مدام می گفتم:
« اگه اون دختره می تونه ایراد کاتالوگ های شرکت رو بگیره، پس منم می تونم.»
کاتالوگ های تبلیغاتی شرکت را روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و شروع کردم ورق زدن.
اما نه.... کار من نبود.... نمی فهمیدم کجای کار می لنگد که من قادر به تشخیصش نبودم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_308
گوشم منتظر شنیدن نرخی از او بود که سکوتش باعث شد تا باز مجدد نگاهم را به آن دو چشم خاکستری رنگش بدوزم.
_نمی گی چقدر؟
قدمی جلوتر آمد و آهسته تر از قبل گفت :
_رقم من توی دسته چک شما جا نمی شه جناب فرداد.... با اجازتون.
و یک راست رفت سمت در اتاق و در را پشت سرش محکم بست.
با بسته شدن در اتاق، نگاه هوتن با یه لبخند سمتم آمد.
_دیدی گفتم.
داشتم منفجر می شدم انگار.
برخاستم و عصبی روبه هوتن کردم.
_باشه... این یادت باشه فقط ....
بی هیچ حرف اضافه یا کمی از شرکت هوتن بیرون زدم و تا خود شرکت، خودم را لعنت کردم که چرا سراغ این دختره رفتم.
« انگار یادش رفته بود روزی رو که به شرکتم اومد و چطور عجز و التماس می کرد که اخراجش نکنم.... اما حالا سر یه رقم بیشتر، به من دهن کجی می کنه!!! »
بدجوری رفته بودم تو فکرش و داشتم حتی بلند بلند با خودم حرف می زدم.
رسیدم شرکت و از همه ی روزهای قبل برزخی تر، با همه دعوا داشتم.
خودم هم باورم نمی شد که سر یه دختر که خودم اخراجش کردم و حالا نخواسته بود که برگرده باز توی شرکتم کار کند، اون جوری عصبانی بودم.
ساعت کاری شرکت که تمام شد با یک تن خسته و ذهنی درگیر و عصبانیتی فراگیر برگشتم خانه.
خیلی وقت بود که در خانه ی مجردی ام زندگی می کردم..... دیگر حوصله ی پدر و دستوراتش را نداشتم.
تنهایی خانه ی مجردی را ترجیح می دادم به زندگی در قصری که پدرم درونش بود!
از خستگی با همان کت و شلوار افتادم روی کاناپه و وا رفتم.
مگر فکر آن دختره ی چشم خاکستری می گذاشت آرام شوم.
لعنتی جلوی هوتن بدجوری مرا کوچک کرد!
با خودم مدام می گفتم:
« اگه اون دختره می تونه ایراد کاتالوگ های شرکت رو بگیره، پس منم می تونم.»
کاتالوگ های تبلیغاتی شرکت را روی میز جلوی کاناپه گذاشتم و شروع کردم ورق زدن.
اما نه.... کار من نبود.... نمی فهمیدم کجای کار می لنگد که من قادر به تشخیصش نبودم!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............