eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 سر خیابان اصلی که رسیدم بهار بازویم را گرفت. _واستا ببینم.... ایستادم. نگاه بهار توی صورتم چرخید. _از محمد جواد به دل گرفتی؟ _به دل نگیرم؟!.... به من گفت دیوونه!.... منو تهدید کرد به یه سیلی اونوقت میخوای به دل نگیرم؟! _باور کن دلارام، خسته است.... سلامتی 100 نفر زائر بهش سپرده شده.... مسئولیت داره.... _آره.... مسئولیت داره.... ولی برای من یکی میشه مسئول شکنجه! راهم را در پیش گرفتم. اینبار قصد کرده بودم که پیاده به هتل برگردم. بهار هم شانه به شانه ام همراه شده بود که بالاخره آقای فرمانده خودش را به ما رساند و بی مقدمه پرسید. _بستنی می‌خورید؟ و بهار فوری دستم را کشید تا ایست کنم. _بستنی بخوریم دلارام؟ .... باشه دیگه. و به دنبال بهار کشیده شدم سمت مغازه ی بستنی فروشی. طبقه ی همکف مغازه خیلی شلوغ بود و با اشاره ی بهار به طبقه ی دوم رفتیم. پشت یه میز خالی نشستیم که محمد جواد پرسید: _چی سفارش بدم؟ بهار با ذوقی بی دلیل برای یک بستنی! گفت: _من سنتی نونی پسته ای لطفا . نگاه محمد جواد سمت من چرخید. _شما؟ سرم را از او چرخاندم و گفتم: _چیزی میل ندارم. و بهار به جای من فوری جواب داد. _فالوده بستنی. با اخم به بهار نگاه کردم. _کی گفته من فالوده بستنی دوست دارم!؟ _خودت گفتی. _من!!.... کی گفتم؟!.... من گفتم آب هویج بستنی دوست دارم. بهار لبخند قشنگی زد و گفت: _الان گفتی دیگه.... پس یه اب هویج بستنی هم واسه دلارام. محمد جواد رفت و من چپ چپ همچنان نگاهش میکردم که گفت: _گناه داره دلارام.... یه لحظه خودتو بذار جای محمد جواد.... وقتی از درمانگاه حرم زنگ زدن بهش، رنگش گچ شد.... خدا میدونه چه حالی شد.... کوتاه بیا دیگه. سکوت کردم تا محمد جواد برگشت. برای بهار سنتی نونی و من آب هویج بستنی و برای خودش هم.... آب هویج بستنی! هر سه سکوت کرده بودیم که خودش سکوت را شکست. _معذرت میخوام.... بابت حرفایی که زدم. با نی بلند درون لیوانم، محتوای آب هویج و بستنی را هم زدم و بی توجه به او که لحظاتی نگاهم کرد، بستنی ام را خوردم. بهار به جای من جواب داد: _دلارام خودش میدونه که بخاطر خودش میگی... فکر نکنم به دل گرفته باشه. فوری با غضب گفتم‌ : _نخیر... به دل گرفتم خیلی هم به دل گرفتم.... مگه دست من بود که وسط جمعیت گیر کردم و از شدت فشار جمعیت از حال رفتم؟!.... ایشون به چه حقی به من گفت دیوونه!.... به چه حقی تهدیدم کرد؟ سر محمد جواد پایین افتاد. _بله.... حق با شماست. _خب حالا دلارام جان.... اگر هم ناراحتت کرده، در عوضش تو رو با ویلچر تا خود ضریح برده.... بخاطر آقا ببخشش. سکوت کردم. نگاه محمد جواد را روی صورتم حس می‌کردم که سر بلند کردم و نمی‌دانم چرا بی اراده لبخندی روی لبم ظاهر شد. _باشه.... بخاطر آقا بخشیدمش. او هم فوری سرش را خم کرد و لبخندش را از من پوشاند و بهار برای ما کف زد. _آفرین دلارام جان. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ اما من انگار هیچ ایرادی در کاتالوگ ها نمی دیدم. کلافه و خسته، باز کاتالوگ ها را پرت کردم گوشه ای و افتادم روی کاناپه. فکرم آنقدر مشغول بود که حتی شام هم نخوردم. یک چند ساعتی خستگی در کردم. قهوه خوردم. تنی به استخر زدم و یک ربعی شنا کردم.... بعد از آن هم گرسنه بودم و سفارش غذا دادم. غذا که خوردم، باز نگاهم رفت سمت کاتالوگ ها. این بار قبل از آنکه سمتشان بروم چند کتاب روانشناسی اجتماعی از گوگل دانلود کردم بلکه بفهمم روانشناسی اجتماعی چه ربطی به کاتالوگ های فروش محصولات ما دارد! اما چیزی سر در نیاوردم. و باز انگار خسته تر از قبل شدم. چند تا لعنتی زیر لب به هوتن پدر سوخته گفتم که هرکار کردم زیربار نرفت تا سرابی را به من برگرداند و بعد هم به همان دختره ی چشم خاکستری که از همان روزی که پایش را در شرکتم گذاشت، دردسرهایم شروع شد. فردای آن روز سگی تر از همیشه به شرکت رفتم. دلم می خواست پاچه ی همه را بگیرم و یک دعوای مفصل راه بندازم و خودم و عصبانیتم را سرشان خالی کنم. اما همه اخلاق گند دماغم را می شناختند و بهانه دستم نمی دادند. ساعت کاری شرکت که تمام شد، باز در مسیر خانه به یک کتاب فروشی سری زدم. _سلام آقا.... _سلام بفرمایید.... _شما کتابی در حوزه ی روانشناسی اجتماعی دارید که ایرادات کاتالوگ های تبلیغاتی رو فاش کنه؟ چشمان متعجب مرد فروشنده یک طوری روی صورتم خیره ماند که خودم جوابم را گرفتم و فوری گفتم : _ممنون ببخشید.... تا جلوی در که رفتم گفت : _آقا.... ایستادم و او با دست به مغازه ی بزرگش اشاره کرد. _اینجا بیشتر از هزار جلد کتاب وجود داره... کتاب در حوزه روانشناسی اجتماعی هم داریم اما این چیزی که شما می خواید یه کار تخصصی است و نیاز به تحقیق و تخصص داره نه کتاب! ناچار گفتم : _ممنونم.... و نشد.... نه من توانستم ایرادات کاتالوگ هایم را در بیاورم و نه کتابی در مورد کاتالوگ ها پیدا کردم. و عجب علم مزخرفی بود این روانشناسی اجتماعی! هیچی ازش سر در نیاوردم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............