🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_312
چند روزی که مهمان عمه افروز بودیم، رها و مهیار هم به بهانه ی عید دیدنی خانه ی عمه ماندند.
هیچ از بودنشان خوشحال نبودم مخصوصا که مدام وقتشان را با محمد جواد و بهار میگذراندند.
حتی غذای محمد جواد و بهار را هم با خواهش از من و عمه میگرفتند و به آنها میدادند. و من نمیدانم چرا احساس خوبی از دیدن این صحنه نداشتم.
یکبار که رها داشت به بهار غذا میداد، در اثر خنده های قشنگ بهار، رها ذوق زده شد و گفت:
_ای جانم عشقم.... دختر نازم.
فوری برخاستم که بهار را از او بگیرم که حامد مچ دستم را گرفت.
با فشار دستش مجبور به نشستن روی مبل شدم، که توی گوشم گفت:
_حساس نشو مستانه جان.... رها و مهیار فقط حسرت داشتن یک فرزند رو دارن.... کسی نمیخواد بهار رو ازت بگیره.... مطمئن باش.
شاید فقط همان جمله ی حامد بود که توانست کمی آرامم کند.
و البته درست هم بود. چرا که رها، آن دختر مغروری که در دوران مجردی، میشناختم، نبود.
به این دلیل که شب بعد از شام، وقتی همه دور بهار و محمد جواد را گرفتند و با بچه ها سرگرم شدند، رها پیش من آمد.
حقیقتا دوست نداشتم زیاد با او هم کلام شوم ولی خودش سر صحبت را باز کرد.
_از زن عمو شنیدم چه اتفاقی برات افتاده.... خیلی ناراحت شدم مستانه جان.
بی آنکه نگاهش کنم گفتم:
_ممنونم.
_بهار واقعا دختر زیبا و با هوشیه.... دلم میخواد خدا یکی مثل بهار رو....
با حرص نگاهش کردم و نگذاشتم حرفش را بزند.
_من بهار رو به هیچ کسی نمیدم حتی پدرش.
یک لحظه نگاه همه سمتم آمد. انگار زیادی صدایم بالا رفته بود.
رها فوری گفت:
_من نخواستم بهار رو ازت بگیرم... هیچ کسی بهار رو ازت نمیگیره... بهار فقط یه مادر داره اونم مستانه است.
نمیدانم چرا از شنیدن این حرف رها، بغضی که مدت ها با خشم و حرص و عصبانیت پنهانش کرده بودم، شکست.
همه سکوت کردند و من بی اختیار بلند گریستم و گفتم:
_این مدت همش استرس داشتم که کسی بهار رو ازم نگیره.... هیچ کی نمیدونه من تو چه شرایطی بهار رو بزرگ کردم.... بهترین دوستم سفارش کرد که مراقب دخترش باشم... و من حتی بیشتر از محمد جوادم، مراقب بهار بودم.
همه از شنیدن حرفهایم متاثر شدند و حامد در حالیکه سمتم می آمد گفت:
_مستانه جان.... بهار با دیدن گریه ات ناراحت میشه عزیزم... گریه نکن.
رها دستم را محکم فشرد و آهسته زمزمه کرد.
_بهار فقط دختر خودته مستانه جان.... من فقط دارم تمرین مادری میکنم وگرنه بهار یه لحظه بدون تو، کنار من نمی مونه.
این حرف رها بود که آرامم کرد. آبی بود روی آتش درونم که مدام شعله می کشید و در آخر با این حرف رها خاموش شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_312
فردای آن روز از همه بی قرار تر من بودم!
می خواستم بدانم که می آید یا نه....
تا نزدیک ظهر خبری نبود و ظهر که شد دیگر ناامید شده بودم که تلفن روی میزم زنگ خورد. داخلی بود قطعا.
_بله...
_جناب فرداد، خانم سرابی می خوان شما رو ببینند.
فوری گفتم:
_بگید بیان داخل... نه.... نه یه چند دقیقه ی دیگه بگید بیان داخل.
گوشی را گذاشتم. نمی خواستم فکر کند از صبح منتظر دیدارش بودم.
و چند دقیقه بعد در اتاق باز شد.
_بفرمایید خانم سرابی.
جلو آمد و نشست مقابل میزم.
_من پیشنهادتون رو قبول می کنم اما....
آن اما خودش دلهره آور بود به قدر کافی.
_اما چی؟!
_اما خواستم قبلش به شما بگم که این آخرین باری خواهد بود که این طوری تصميمم رو عوض می کنم.... من قصد برگشتن نداشتم... چون حقیقتا دوست دارم جایی کار کنم که منو باور داشته باشند..... پس اگر به هر دلیلی مثل گذشته با من رفتار کنید... ممکنه که....
_خیلی خب.... قبوله.
_این.... این اخماتون به خاطر شرط منه؟!
سر بلند کردم و نگاهش.
_نه خانم ذاتیه.
_ذاتی!!.... عجیبه... اخم ذاتی ندیده بودم.
کاتالوگ های شرکت را روی میزم گذاشتم و گفتم:
_چقدر مهلت می خواید برای بررسی؟
_تا آخر هفته....
_زودتر نمی شه؟
_نه... کار با عجله کار تخصصی و دقیقی نیست.
_باشه... این کاتالوگ های شرکت خدمت شما.
برخاست و سمت میزم آمد همین که کاتالوگ ها را برداشت گفت :
_خودتون به دوستتون خبر میدید که....
_بله خیالتون راحت... منتظر تحلیل شما هستم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............