eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 به روستا برگشتیم. روستایی که حتی مثل سال های قبل بوی عید نمی داد. چه روزهای قشنگی برایم خاطره مانده بود از گلنار!.... از بی بی.... از مش کاظم. روزهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم، یک روزی، از یادآوری خاطراتش، آنگونه سر تا پا آتش شوم. اولین کاری که بعد از رسیدن به روستا کردیم این بود که سر خاک بی بی و مش کاظم و گلنار برویم. اگر آن سنگ قبر ها با اسم بی بی و گلنار و مش کاظم نبود، قطعا هنوز هم باور نداشتم که آنها فوت کرده اند. چه عید بدی بود ان سال. اولین سالی که بدون گلنار سپری میشد. اما نعمت بزرگی هنوز کنارم بود که من از آن غافل بودم. وقتی اشکانم را بالای سر خاک گلنار ریختم، حامد دستی روی بازویم کشید. _مستانه جان.... بهار هنوزم کنار غذاهای کمکی به شیر تو احتیاج داره.... پس طوری غصه نخور که شیرت روی بچه اثر داشته باشه. همانجا سر خاک گلنار بودیم که مردی از دور، حامد را صدا زد. _دکتر؟ _بله.... مرد به اهالی روستا نمی‌خورد. کمی جلو آمد. آشنا به نظر می رسید ولی من او را نشناختم. نگاهی به سنگ قبر گلنار انداخت و گفت: _من پدر مراد هستم. از شنیدن اسم مراد، قلبم لرزید. حامد بی معطلی پرسید: _با من چکار دارید؟ _مراد تا چند ماه دیگه آزاد میشه.... قضیه ی مرگ دختر مش کاظم رو هم بهش گفتم.... _خب.... _از شما خیلی کینه به دل گرفته.... فکر میکنه شما تو مرگ گلنار مقصرید که گذاشتید با اون پسره پیمان ازدواج کنه. با عصبانیت گفتم : _پسر شما خیلی احمقه که همچین فکری می‌کنه. حامد اخمی نشانه ام رفت یعنی سکوت کنم و خودش جواب داد. _اینکه پسر شما چی فکر میکنه به من ربطی نداره آقا. و دست مرا گرفت و دنبال خودش کشید که پدر مراد بلند گفت: _من نمیخوام باز یه دردسر دیگه درست بشه.... تو رو خدا توی همین چند ماه باقی مونده برو رضایت بده بلکه تخفیف بهش بخوره، منم بتونم نظرش رو نسبت به شما عوض کنم. حامد سر برگرداند و بی تامل گفت: _همچین کاری نمیکنم.... مراد بیشتر از اینا حقشه تو زندان بمونه. و بعد با هم سمت روستا حرکت کردیم که فریاد بلند پدر مراد، آخرین هشدار را داد: _من فقط خواستم جلوی یه دعوا رو بگیرم. _ممنون از شما. حامد اینرا گفت و ما از آنجا دور شدیم. و این شروع یک فاجعه ی دیگر بود! از همان روز دلهره خوراک هر نفسم شد.... میترسیدم از آنروزی که فرا برسد و مراد بخواهد با حامد رو در رو شود. ولی حتم داشتم آدم مغرور و کله شقی چون مراد، حتی به قیمت یکبار دیگر زندان رفتن، باز سراغ من و حامد خواهد آمد. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ و همان جایی که دقیقا فکر می کردم همه چیز به خوبی به اتمام رسیده است، نقطه ی شروع خطی دیگر بود! یک هفته مهلت خواست و یک هفته تمام شد. شنبه روز اول کاری، او به اتاقم آمد با چند برگه ی آچار، و کاتالوگ ها را روی میز گذاشت. _این تمام نکاتی هست که باید توی کاتالوگ ها رعايت بشه. برگه ها را گرفتم و در حینی که یک نگاه سرسری به آن می انداختم گفتم: _خب همه ی این موارد رو به مسئول تبلیغات شرکت بگو تا همه ی کاتالوگ ها رو عوض کنه. برگه ها را همراه کاتالوگ ها سمتش گرفتم. و او همه را پس گرفت. در حالی که سمت در می رفت گفت : _من تموم سعی ام رو کردم که بهترین نتیجه رو بده اما.... دیگر مابقي اما را نگذاشتم بگوید. _من به اما و اگر کاری ندارم.... دارم هزینه می کنم که همه ی کاتالوگ ها دوباره از نو زده بشه... من با اگر و اَمای شما نمیتونم کار کنم. سرش را سمتم برگرداند. _هنوز بهم اعتماد ندارید پس؟ متعجب از سوالش بودم که لبخند بی رنگی زد. _ولی ان شاء الله به زودی ثابت میشه بهتون. و رفت! نتیجه ی کار او بعد از چاپ کاتالوگ های جدید و شروع تبلیغات مشخص میشد. هفته ی اول که چندان فرقی با قبل نداشت. همان هفته ی اول بود که باز او را به اتاقم خواستم. مغرورانه از پشت میزم به کاتالوگ های جدید اشاره کردم و چند برگ گلاسه ی آنها را ورق زدم. _خب خانم سرابی.... ما چکار کنیم؟ _برای چه کاری؟ _برای کاتالوگ هایی که عوض کردید و گفتید فروش رو بهتر میکنه ولی نکرد. چشم دوختم به او. و او سر به زیر گفت : _زمان میبره. _زمان!.... چقدر مثلا؟ سر بالا آورد و عصبی نگاهم. _جناب فرداد.... شما بودید اومدید دنبال من تا برگردم... شما بودید پیشنهاد دادید که اگه اشکالات کاتالوگ هاتون رو بگم منو تو هر رتبه ای در شرکت که بخوام با هر حقوقی که بخوام میذارید. _خب.... چون خودم گفتم نباید بازخواست بشید؟... باید دست رو دست بذارم که شما شرکتم رو نابود کنید؟ سرش را با غرور بالا گرفت. _باشه.... من از قبل بهتون گفته بودم.... گفته بودم که دفعه ی بعدی در کار نیست که کوتاه بیام اما کاش همین یک بار هم، حرفتون رو باور نمیکردم.... شما خوشتون میاد دیگران جلوی روتون تحقیر بشن. همچنان نگاهش میکردم. شیر شده بود مقابلم. اصلا با آن دختری که روزهای اول مقابلم ایستاد و گفت « من این کار رو میخوام » قابل مقایسه نبود! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............