🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_314
از آنروز، حس شوم اتفاقی نوظهور در قلبم جان گرفت.
نمیخواستم نفوس بد بزنم اما آزاد شدن مراد، خودش بدترین اتفاقی بود که میتوانست در آن شرایط رخ دهد.
اما با گذشت روزها و ماه ها، کم کم خاطرم از آن حس بد خالی شد و درگیر روزمرگی زندگی شدم.
سال 74، سال خوبی برای اهالی روستا بود. با آمدن خطوط تلفن به روستا و درمانگاه، همه راضی بودند.
و من هنوز درگیر خاطره ی تلخ شب فوت گلنار!
اولین سالگرد گلنار رسید و همزمان با آن یکسالگی بهار.
نمیدانستم برای بهار تولد باید بگیرم یا نه. هنوز غم گلنار در دلم زنده بود و از طرفی بهار، دخترم، تازه راه افتاده بود و با دلربایی خاصی، توانسته بود حامد را چنان راضی کند که به من برای گرفتن تولد، اصرار کند.
بالاخره من هم راضی شدم که آدم های زنده باید از دنیای مُرده ها فاصله بگیرند.
البته می دانستم بیشترین اصرار حامد برای گرفتن تولد برای بهار، بخاطر روحیه ی من است!
حامد تمام کارها را خودش انجام داد. ما را به فیروزکوه برد، در آتلیه عکاسی چند عکس خانوادگی با بچه ها گرفتیم و شام همگی مهمان حامد شدیم در یک رستوران.
شب زیبایی بود آنشب و شاید آخرین خاطره ی خوشی که قرار بود در آن سال رخ دهد.
چند هفته بعد از تولد یکسالگی بهار، به عمه تلفن زدم و از او خبر تلخ دیگری شنیدم.
رها نتوانسته بود بارداری اش را حفظ کند و درست اوایل 7 ماهگی بچه اش نارس متولد شد.
نوزاد رها در دستگاه ویژه نوزادان بستری شد و رها هر روز برای شیر دادن به او یک مرتبه به بیمارستان میرفت.
از شنیدن این خبر خیلی متاثر شدم. بعد از دیدار سر سال نو با رها، واقعا برایش آرزو کرده بودم که صاحب فرزندی شود ولی انگار خواست خدا چیز دیگری بود.
روزها گذشت تا اینکه همان روز شوم فرا رسید.
پایان ساعت کاری درمانگاه بود. حامد قبل از بستن درب ورودی، مشغول جمع و جور کردن وسایل بود که به کمکش شتافتم.
سالن را با هم تی کشیدیم و خسته از اتمام کارها، دو لیوان چای ریختم و به اتاقش رفتم.
پشت میزش نشسته بود و برگه های بیمه را مرتب میکرد که با دیدنم لبخند زد.
_امروز خیلی کمکم کردی.... نمیخوای بری بچه ها رو از خاله رعنا بگیری؟... داره شب میشه.
_میرم.... چایی بخوریم.... بعد با هم میریم سراغ بچه ها.... خاله رعنا چون یه زن تنهاست، خیلی دوست داره با بچه ها بازی کنه.... کلی بهم اصرار کرده که در طول روز بچه ها ببرم پیشش.
لبخند کمرنگی به لب آورد و نگاهش را عمیق به چشمانم دوخت.
_خسته ای مستانه جان؟
_نه.... اصلا....
_از زندگی با من چی؟
_این چه حرفیه میزنی؟!.... معلومه که نه.
_منو ببخش مستانه.... من با موندن توی این روستا باعث زحمتت شدم.... میتونستم بهترین زندگی رو توی شهر برات بسازم ولی....
_اینجوری نگو حامد.... من کنار تو همیشه خوشبختم.... حالا هر جا که باشم.
لبخندش پر رنگ تر شد.
_خوشحالم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_314
گذشت.
من همچنان منتظر یک تغییر در فروش.
و آن دختر چشم خاکستری هر روز در شرکت جلوی چشمم و هنوز فروش محصولات شرکت همان بود که همان بود.
خسته از این انتظار، یک روز صبرم لبریز شد.
زدم به سیم آخر و او را به اتاقم خواستم. باز او مقابلم ایستاد، اما من عصبی تر از دفعهی قبل فریاد کشیدم.
_خانم سرابی!.... این وعده ی تغییر فروش محصولات شرکت به وسیله ی تغییر کاتالوگ ها، یه وعده ی سرابی بود؟!.... هان؟!.... شما مثل فامیلی تون شرکت منو سمت سراب کشوندید؟!... پس کی میخواد درست بشه این فروش؟!
سکوت کرده بود و هیچ حرفی نمیزد. حتی به قدر دفعه ی قبل.
سکوتش عصبی ترم کرد.
_من خسارت میخوام.... هزینه ی اون همه کاتالوگ تبلیغاتی رو که شما هدر دادید به اسم تغییر رو ازتون میگیرم.
باز هم حرفی نزد و این سکوتش مرا حرصی تر کرد.
فریاد کشیدم:
_شما لالی؟!... شما که چند وقت پیش خوب برای من حرف میزدی!... مخ دوستم رو هم زدی و من اومدم با کلی منت کشی دنبالتون.... الان چی داری به من بگی واقعا؟!
این بار سر بالا آورد و گفت :
_یه شماره موبایل به من بدید.
_برای چی؟!
_من میرم اما هر وقتی که خواستید بر میگردم تا خسارتتون رو بدم.... امیدوارم که اون روزی نرسه که شما....
مکث کرد و نگاهم.
_که شما بخواید از من معذرتخواهی کنید.
نگاهش وقتی به من افتاد یه جوری دلم را لرزاند.
با خودم گفتم « رادمهر نکنه بزنه و فروش شرکت بالا بره.... نکنه یه وقت من عجله کرده باشم؟! »
اما باز هم حرف دلم را گوش ندادم.
_بفرمایید این شماره موبایل... دیگه نمیخوام شما رو ببینم.
جلو آمد و کاغذی که شماره تلفن همراهم را در آن نوشته بودم از من گرفت و رفت.
خودم هم نمی دانستم چم شده بود که حتی بعد از هر توبیخش هم عذاب وجدان می گرفتم.
داشتم به این نتیجه می رسیدم که این دختر یک ساحره است!
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............