🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_316
نگاهم روی صورت مراد خشک شد.
آنقدر ضربان قلبم بالا رفته بود که صدای هر تپش قلبم را در گوشم میشنیدم.
_میخوام باهات یه معامله ای کنم دکتر.... بچه ی گلنار رو بده به من....
اصلا انتظار همچین حرفی را نداشتم. هین بلندی کشیدم و به جای حامد من بلند فریاد زدم:
_بهار دختر منه.... به هیچ کسی نمیدمش.
نگاه تندش سمت من اومد.
_تو.... خود تو باعث مرگ گلنار شدی.... حالا واسه من ادعای مادری میکنی؟!
حامد نگذاشت من حرف بزنم. دستش را به نشانه ی سکوت من بالا آورد و رو به مراد گفت:
_بریم بیرون باهم حرف میزنیم.
مراد محکم فریاد کشید :
_نه.... همین جا حرف بزنیم.
حامد رو به من گفت:
_تو برو بیرون مستانه.
_نه حامد.... من هیچ جایی نمیرم.
حامد عصبی صدایش را بالا برد.
_بهت میگم برو بیرون.
_حامد!.... من بهار رو به این آدم عوضی نمیدم....
مراد عصبی سمتم خیز برداشت. چسبیدم به دیوار که محکم روی میز کنار من کوبید.
_عوضی تویی که باعث مرگ اون زن بیچاره شدی.... عوضی تو و این شوهرته که زندگی گلنار رو تباه کردید.... با زبون خوش میگم.... دختر گلنار رو به من میدید.... وگرنه اون بلایی که بخاطر چند سال حبسم، کشیدم، سرتون میارم.
مکثی کوتاه کرد و چاقوی ضامن داری از جیبش بیرون کشید.
صدای فریادم را با دو دست، پشت لبانم، خفه کردم که مراد با لحنی آهسته اما تهدید وار گفت:
_اینم از خوبیهای زندانه دکتر.... توی این چند سال حبسی که کشیدم خیلی نترس تر و کله شق تر از قبل شدم.... اون مراد قبلی مُرد.... حالا یا حرفی که من میگم میشه یا تیزی کار خودشو رو انجام میده.
حامد با اخمی نگاهم کرد. بیشتر از شدت عصبانیت از دست مراد بود تا من.
_مستانه.... برو بهار رو بیار....
_چی؟!
نگاهش طور خاصی در چشمانم نشست. مقصود نگاهش قطعا آوردن بهار نبود.
_زنگ بزن بهار رو بیارن.
مراد فریاد کشید:
_زنگ نه.... بره خودش بیارتش.... بی سر و صدا.... اگه اهالی روستا رو خبر کنی این تیزی میره توی شکم شوهرت.
همان لحظه حس کردم روح از بدنم پر کشید.
یک نگاه به حامد انداختم که سری تکان داد و من با ترس آهسته از کنار مراد گذشتم و دویدم.
تا بیرون درمانگاه دویدم و بعد نفس زنان به اطرافم نگاه کردم. گیج و منگ بودم. از طرفی اضطراب ناشی از تهدید مراد، هوش از سرم پرانده بود، چند دقیقه ای دور خودم چرخیدم و به اطراف نگاه کردم تا توانستم تصمیم بگیرم که چه باید بکنم.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_316
خسته برگشته بودم خانه.
افتاده بودم روی کاناپه که مادر زنگ زد.
_الو.... رادمهر.
_سلام....
_سلام خوبی تو؟.... یه سر به ما نزنی یه وقت.... خونه تو جدا کردی که از ما دور باشی و به ما سر نزنی؟
_این چه حرفیه آخه.... معلومه که نه.
_پس واسه چی نمیای ببینمت آخه؟
_گرفتارم.... این شرکت و کاراش درگیرم کرده.
_خوب بهانه ای داری واقعا.... اما دل من این حرفا سرش نمیشه.... از وقتی با بابات حرفت شد و بهش گفتی باید برات یه خونه بگیره میخوای مستقل بشی، من تا همین الان گریه کردم.... مادرم رادمهر.... فکرم هزار جا میره.... خونه گرفتی و گفتی مستقل میشی ولی فقط با پول بابات یه خونه ویلایی خریدی که یه نفری توش زندگی کنی؟.... نه یه خدمتکاری نه زنی... نه زندگی.... خب من چطور دلم برات شور نزنه.
کلافه چنگی به موهایم زدم.
_اِی بابا.... باز رامش رو ول کردید و به من گیر دادید؟... برید بچسبید به زندگی رامش که اون پسره ی دیوونه ی خل وضع چی بود اسمش ... آهان... سپهر.... برید مراقب دخترتون باشید که اون جناب سپهر نزنه مخ دخترتون رو تموم پولاشو بگیره و بعد فرار کنه.
_حواسم به رامش هم هست.... برای منم تعیین تکلیف نکن.... دلم تنگ شده برات... فردا شب بیا ببینمت.
_باشه حالا....
_باشه حالا نداریم... میگم دلم تنگ شده میخوام ببینمت.
_خب میام دیگه.... الان خسته ام میخوام بخوابم.
_عجب!.... یعنی لال بشم دیگه؟
عصبانی گفتم :
_خسته ام... شب بخیر.
و گوشی را قطع کردم. چشمانم را چند لحظه بستم و همان جا روی کاناپه دراز کشیدم که دوباره زنگ گوشی ام برخاست.
_اَی خدا ول کن نیست.
اما شماره ای ناشناس بود.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............