eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 چنان با مشت به در خانه آقا جعفر می‌کوبیدم که دستانم درد گرفت. _تو رو خدا کمک کنید.... یکی بیاد کمک. با سر و صدایی که راه انداختم آقا طاهر هم از خانه اش بیرون آمد. _چی شده خانم پرستار؟ _زنگ بزنید کلانتری.... بگید نیرو بفرستن.... مراد اومده درمونگاه.... شوهرم رو با چاقو تهدید کرده.... میخواد بچه ی گلنار رو به زور از ما بگیره.... تو رو خدا یه کاری کنید. آقا جعفر هم که با سر و صدای من سراسیمه از خانه بیرون امده بود، متوجه ی ماجرا شد. _نگران نباش من الان زنگ میزنم کلانتری. و آقا طاهر هم که مثل من نگران به نظر می‌رسید گفت: _بذار برم منم تفنگ شکاری مو بیارم باهم بریم سراغش. و اینگونه بود که من در کوچه های روستا منتظر آمدن آقا جعفر و آقا طاهر شدم. آقا طاهر و آقا جعفر هر دو با من به درمانگاه آمدند. پشت در ورودی درمانگاه بود که گفتم: _بذارید من خودم برم داخل.... اگه سر و صدا کردم شما بیایید. و آنها قبول کردند. وارد درمانگاه شدم. سکوت محض درمانگاه کمی دلم را لرزاند. آهسته سمت اتاق حامد رفتم که صدای مراد آمد. _پس چرا نیومد؟ با شنیدن صدای مراد پشت در اتاق ماندم که حامد گفت : _واقعا فکر کردی من، زنم رو میفرستم که بهار رو بیاره دو دستی تقدیم تو کنه؟!.... اون رفت تا اهالی روستا رو خبر کنه.... دیگه راه فراری نداری.... به جرم چاقوکشی و تهدید دستگیر میشی و این دفعه باید بیشتر حبس بکشی. صدای بلند فریاد مراد، تنم را لرزاند. _عوضی کثافت.... تویی که باید به جای گلنار میمردی.... تویی که اون دختر رو بدبخت کردی.... اگه قرار باشه بازم بیافتم پشت میله های زندان، دلم میخواد برای کشتن تو باشه تا چاقو کشی و تهدید..... با همان تهدید مراد فریاد کشیدم : _آقا طاهر.... آقا جعفر..... بیایید کمک.... یک کمک کنه..... با صدای فریادم مراد سراسیمه از اتاق حامد بیرون زد و چنان مرا پرت کرد سمت زمین که دستم از درد داغ شد. اما آقا جعفر و آقا طاهر جلوی مراد را گرفتند و با او درگیر شدند. و من در حالیکه به سختی با دستی که از درد حتی تکان هم نمی‌خورد، سمت اتاق حامد پیش رفتم. _حامد.... حامد جان. در نیمه باز اتاق، خودش همه چیز را نشانم داد. حامد در حالیکه با دو دستش پهلویش را گرفته بود سمت زمین خم شده بود. از لابه لای انگشتانش خون می‌چکید که جیغ کشیدم. _حامدددد! جلو رفتم و مقابلش روی زمین نشستم. _حامد جان.... الهی بمیرم.... چی شده؟! سرش را کمی بلند کرد. رنگ صورتش پریده بود. _مستانه.... _جانم.... جانم..... چیزی نیست الان میریم بیمارستان. نفهمیدم با همان دستی که حتی قادر به تکان دادنش نبودم چطور برخاستم و از درمانگاه بیرون زدم. آقا جعفر و آقا طاهر بیرون درمانگاه بودند، گویی مراد از دستشان گریخته بود که با گریه گفتم: _کمک کنید تو رو خدا.... مراد حامد رو با چاقو زده. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _سلام جناب فرداد. صدایش آشنا بود. _سلام... شما؟ _همونی که می خواستید بابت کاتالوگ ها، ازش خسارت بگیرید. فوری نیم خیز شدم روی کاناپه و با سرفه ای، جدیت را به لحن کلامم اضافه کردم. _سلام.... بله.... اَمرتون؟ _شما اَمر کردید، زنگ بزنم تا خسارت کاتالوگ ها را از من بگیرید. _بله... باید ببینمتون.... فردا می تونید بیایید شرکت؟ _بله.... _فردا منتظر شما هستم. گوشی را قطع کردم و کلافه از اینکه حالا باید چطور باز او را در شرکت نگه می داشتم، نشستم روی کاناپه. همان موقع تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یکی از محصولات پر فروش و محبوب شرکت را به عنوانِ هدیه به او بدهم. زنگ زدم به مسئول فروش. _سلام جناب فرداد... بله اَمرتون؟ _سلام.... یکی از عطرهای ادوپرفیوم خنک و زنانه رو برام بذار توی یکی از اون جعبه های خوشگلش و فردا با یه پیک برام اول وقت بفرست شرکت.... نزنن بشکنن... سفارش کن سالم برسونن برام. _چشم حتما... خیالتون راحت. خیالم که راحت شد، باقی کارها را برای فردا گذاشتم. من به این دختره نیاز داشتم و باید هر طوری که بود او را در شرکتم نگه می داشتم. فردای آن روز علی رغم همه ی سفارشم اما پیک، بسته ی سفارشی مرا اول وقت برایم نیاورد. چندین بار زنگ زدم. نمی خواستم اول سر و کله ی سرابی پیدا شود و بعد بسته اش برسد اما نشد. نمی دانم چرا.... ولی اول سرابی رسید تا بسته ی سفارشی! مجبور شدم اول او را ببینم. دعوتش کردم به نشستن روی صندلی مقابل میزم. _خب خانم سرابی.... چه خبر؟ از این سوالم کمی متعجب شد. آنقدر تیز بود که با همان سوال، لبخند معناداری بزند و بگوید: _پس کاتالوگ ها بالاخره فروش رو بالا برد. ماندم که از کجای حرف من به این نتيجه رسید! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............