eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 با کمک آقا طاهر و آقا جعفر، حامد را سوار پیکان خودش کردیم تا به بیمارستان فیروزکوه ببریم. اما شدت خونریزی بالا بود. در حالیکه با دست سالمم به پهلوی حامد محکم فشار می آوردم تا جلوی خونریزی را بگیرم به آقا جعفر که رانندگی می‌کرد گفتم: _نمیشه سریعتر برید؟ _من رانندگی بلد نیستم خانم پرستار.... هوا هم تاریک شده.... جاده رو نمیشه دید... خطرناکه. نگاهم سمت حامدی برگشت که رنگ به رو نداشت. به زور لبخندی زدم و گفتم: _خوب میشی حامد جان... به زحمت لب زد. _دستت.... شکسته. نگاهی به دست آسیب دیده ام که بخاطر مراد و پرت شدنم روی زمین، شکسته بود و حتی نمی‌توانستم تکانش دهم، انداختم. اشکی از چشمم بخاطر آنهمه محبتش به من، فرو افتاد. خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم. _بمیرم برات که به فکر منی.... طوری نیست. سرم را سمتش هنوز خم کرده بودم، که یک لحظه در گوشم گفت: _مراقب.... خودتو... بچه ها.... باش. اشکانم از شنیدن این حرفش سرازیر شد. _حامددددد.... چرا میخوای نا امیدم کنی؟.... الان می‌رسیم.... تحمل کن.... خواهش میکنم. سرش را به زحمت کمی جلو کشید و پیشانی ام را بوسید. نمیشد جلوی اشکانم را بگیرم اما در همان حال هم گفتم : _سعی نکن حرف بزنی.... تحمل کن فقط. و او دیگر حرفی نزد. سکوتش هم دلم را می‌لرزاند هم امیدوارم می‌کرد که حرفم را پذیرفته. نمی‌دانم چقدر طول کشید که بیمارستان فیروزکوه رسیدیم. با فریاد آقا جعفر، دکتر اورژانس سمت ماشین آمد و دیگر ثانیه ها گم شدند. بلند بلند می گریستم و در حیاط بیمارستان زیر لب دعا میکردم که خدا حامد را به من ببخشد. هوا تاریک شده بود و من با آن دست شکسته، حتی درد را هم فراموش کرده بودم. هر چیزی که تمرکز ذهنم را از حال حامد منحرف میکرد، در وجودم جایی نداشت. حتی درد دست شکسته ام! نمی‌دانم چقدر طول کشید تا پرستاری سراغم آمد. _خانم تاجدار؟ _بله.... _شما همان پرستار روستای زرین دشت نیستید؟ _چرا.... من همون همون پرستارم.... حال همسرم چطوره؟ _دکتر پورمهر همسر شماست؟ با گریه نالیدم. _بله.... حالش چطوره؟ _آروم باشید.... اول بفرمایید داخل بیمارستان.... انگار دستتون شکسته. _من خوبم.... لطفا بگید حال همسرم چطوره؟ _شما بفرمایید داخل.... بهترین دکترهای بیمارستان بالای سرش هستن. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ بعد از مکثی گفتم : _خب بالاخره بعد از تعویض همه ی کاتالوگ ها، قطعا باید یه نتیجه ای می دیدیم. با همان لبخند معنادارش نگاهم کرد. _بله قطعا.... اما نه اون نتیجه ای که شما ازش حرف می زنید.... مطمئن هستم بیشتر از این چیزی که شما می خواید پنهانش کنید، فروش خوب بوده... نه جناب فرداد؟ ماندم چه جوابی بدهم و چطور طفره بروم که در اتاق با چند ضربه ی کوتاه، آنی باز شد. _جناب فرداد... بسته ی سفارشی شما همین الان رسید. _خوبه.... بیارش لطفا. منشی شرکت بسته را با آن بَگ گلاسه ی زیبایش روی میزم گذاشت و رفت. نگاه سرابی هم سمت میزم آمد که گفتم : _این برای شماست. _برای من! _بله.... برخاست و با کنجکاوی آن را از روی میزم برداشت. از درون آن بگ، جعبه ی در دار روی عطر را بلند کرد و با دیدن شیشه ی زیبایش، لحظه ای نگاهش سمتم آمد. لبخند کمرنگی زدم و پرسیدم : _چطوره؟ در عطر را برداشت و آن را زیر بینی اش بو کشید. _خیلی خوشبوئه..... خیلی بابت این عطر گران قیمت شما ممنونم.... می دونم که یکی از محصولات محبوب و پر فروش شرکتتونه.... اما.... اَمایش کمی نگرانم می کرد. _این باعث نمیشه که یادم بره که آخرین بار چی گفتم.... حتی اگر کاتالوگ ها اثر خودش رو تو فروش شرکت گذاشته باشه و فروش بالا رفته باشه.... اما من بازم حاضر نیستم دیگه توی این شرکت کار کنم. لعنتی داشت لج میکرد! _خانم سرابی.... صبر من حدی داره.... نگذاشت حرفم را بزنم و با جدیت نگاهم کرد. _دقیقا مثل من.... خیلی صبر کردم و به شما مهلت دادم که دست از تخریب شخصیت بنده بردارید اما شما توجهی نکردید. تکیه زدم به پشتی صندلی ام و همچنان نگاهش می کردم که ادامه داد : _هدیه تون رو قبول میکنم.... و بابتش از شما ممنونم اما.... کار توی این شرکت رو قبول نمیکنم.... من فکرام رو کردم... میخوام با شرکت دوستتون همکاری کنم.... هم خیلی قابل احترام هستند... و هم حقوق خوبی برای بنده، در نظر گرفتند. پوزخند صداداری زدم. _تو فکر میکنی اون واسه خودت یا تجربه ی کاریت بهت احترام میذاره؟ ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............