eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 یک هفته از ضعف قوای جسمانی بیمارستان بستری شدم و بعد با یک پاکت دارو مرخص. وقتی آقا آصف دنبال من و عمه آمد تا ما را به روستا برگرداند، عمه در راه گفت. _مستانه یه چیزی بگم ناراحت نشی ها. متعجب فقط نگاهش کردم که گفت. _بهار خیلی بی طاقتی کرد.... هر کاری کردیم آروم نشد.... از طرفی.... بچه ی رها هم توی دستگاه بود و منتقل شد بیمارستان فیروزکوه..... رها و مهیار هم بخاطر بچه اومدن خونه ی خانم جان... استرس گرفتم به یکباره از این حرف عمه . _چی شده عمه؟! _نترس چیزی نشده..... فقط از همون شب اولی که تو توی بیمارستان بستری شدی، بهار تا صبح گریه کرد.... طفلکی آروم نمیشد..... مجبور شدیم بدیمش رها، شیرش بده. چشم بستم یه لحظه و نفس عمیقی کشیدم و عمه ادامه داد. _الان یه هفته ای میشه که داره شیر رها رو میخوره.... رها هم که خیلی واسه خاطر بچه اش نگران بود، آروم شده.... بذار رها بهش شیر بده.... دیدی که دکتر گفت بخاطر داروهات نباید به بچه شیر بدی. آهی کشیدم و گفتم: _باشه..... عمه صورتم را بوسید و ادامه داد. _پس بریم خونه ی خانم جان آصف.... مستانه مشکلی نداره. _چرا اونجا؟ _بچه ها رو بردیم اونجا.... مهیار خودش مراقب هر دو هست. _ببخشید تو رو خدا..... باعث زحمت شدم. _این چه حرفیه!... خدا بیامرزه شوهرت رو چه مرد آقایی بود. همین حرف عمه باز مرا به گریه انداخت. _عمه..... قلبم آتیش گرفت.... خیلی سخته. عمه سرم را روی شانه اش گذاشت و آهسته گفت: _حق داری.... مرد خیلی خوبی بود. با چه حال و روزی به خانه ی خانم جان رفتم. انگار خاطرات دوره ام کرده بودند. از خاطرات خواستگاری ما تا آنروزی که حامد اجازه ی صحبت با مهیار را داد و خودش روی ا یوان ایستاد تا مرا دلگرم کند! اشکی باز از چشمم افتاد. داغ و سوزنده چون داغ خود حامد! با ورود من به خانه ی خانم جان، همه سکوت کردند لحظه ای و من با نگاهم دنبال محمد جواد و بهار گشتم. اما کسی در اتاق جز خانم جان و مهیار نبودند. _محمد جواد و بهار کجان؟ _رها بردتشون پارک.... همانجا کنار در ورودی اتاق نشستم و خیره شدم به گل های قرمز قالی اتاق. بعد از چند دقیقه ای، مهیار گفت: _من میرم دنبال رها تا بچه ها رو بیارم. و رفت. سرم را آرام بلند کردم و به خانم جان و عمه و آقا آصف که همگی با چشمان غمبار نگاهم می‌کردند، خیره شدم. _خوبی خانم جان؟ من پرسیدم و خانم جان همراه با بغض محسوسی که در صدایش لرزش ایجاد کرده بود گفت: _من خوبم.... کاش من میمردم و این روز رو برای تو نمیدیدم مستانه! همه همراه من گفتند : _دور از جون. و خانم جان گریست و من آه غلیظی کشیدم. سینه ام از درد فراق میسوخت. چهل و چند روز بود که نه صدای حامد را شنیده بودم و نه او را دیده بودم. چشم بستم از غصه ای که وسط قفسه ی سینه ام مثل یک آتشفشان، گدازه ی آتشین فواره میزد. _مستانه جان.... اینا قابلت رو نداره.... چهلم حامد هم که تموم شده پس.... نگاهی به کادوهایی که مقابلم گذاشتند انداختم و فوری گفتم : _اینا چی هستن؟.... لباس؟! سکوت بقیه حرفم را تایید کرد. و من با دستم کادو ها را پس زدم و گفتم: _تا وقتی قاتل حامد رو بالای چوبه ی دار نبینم لباس مشکیمو در نمیارم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ هوتن رفت و در اتاق بسته شد. و نگاه تند من سمت سرابی رفت. _من واقعا نمی دونستم باید چی بگم. و منِ عصبانی، با این حرفش قانع نشدم. _خانم محترم شما فقط بگید حرفی برای گفتن باهاش ندارید همین. _آخه بی ادبیه. و عصبی تر صدایم بالا رفت. _بی ادبیه!.... شما اصلا می دونید این آقا چه جور آدمیه؟! برخلاف منِ آشفته، با خونسردی جوابم را داد. _هر جور آدمی که هست... به قول خودتون آدمه دیگه... پس باید مودبانه جوابش رو داد. کلافه از حرفی که تو سرش نمی رفت، چشم بستم و چنگی به موهایم زدم. _خانم سرابی... اصلا اینا رو ول کنید بیایید ببینم کارتون چیه. جلو آمد و برگه ی میان دستش را روی میزم گذاشت. _من بررسی کردم دیدم این چند تا محصول کمتر توی کاتالوگ ها تبلیغ شده.... یه آمار هم از ویزیتورها گرفتم، که گفتن اغلب این چند محصول رو معرفی نکردن.... خواستم یه پیشنهاد در موردش بهتون بدم. _میشنوم.... _چطوره که یه کاتالوگ مخصوص این چند محصول کمتر دیده شده بزنید..... یا مقداری از موجودی محصول رو به عنوان نمونه کار معرفی کنید و رايگان در اختیار فروشنده بذارید.... اینطوری این محصول شما هم به نوعی معرفی و تبلیغ میشه. _خوبه.... مشکلی ندارم... هر کاری لازمه انجام بدید. برگه را برداشت تا سمت در اتاق برود که گفتم : _خانم سرابی.... _بله.... چرخید باز سمت من و من مانده بودم چطور در مورد هوتن به او هشدار دهم. _راستش هیچ خوشم نمیاد با دوست بنده دیدار کنید. چشمان خاکستری رنگش را یک طوری به من دوخت که انگار حرف بدی زدم! _چرا جسارتاً؟! _دلیلش شخصیه. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............