🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_326
خانم پورمهر همانجا جلوی پایم از حال رفت و این باز شروع یک ماجرای دیگر بود.
سخت بود که دوباره همه چیز را برای پدر و مادر حامد از اول بازگو کنم.
انگار خاطرات دوباره برایم زنده میشد.
سِرُمی به مادر حامد وصل کردم و با اشکی که باز جان گرفته بود از مرور خاطرات، داستان آشنایی ام با حامد و ازدواجمان و حتی دعوای او با مراد و ماجرای کشته شدن او را شرح دادم.
خدا رو شکر کردم که خانم جان و عمه افروز هم پیشم بودند و آنها هم برای آرام کردن مادر و پدر حامد کمکم کردند.
مادر حامد با گریه محمد جواد و بهار را در آغوش گرفت و بوسید.
شرایط خوبی نبود برای توضیح دادن که فقط محمد جواد، پسر حامد است و بهار دختر ما نیست.
اما نمیدونم چرا لزومی به این توضیح ندیدم و شاید یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی ام را همان لحظه مرتکب شدم.
با آمدن پدر و مادر حامد بعد از چندین سال به ایران، و مصادف شدن آمدنشان با خبر فوت تنها فرزندشان، خودش به قدر کافی غم انگیز بود.
خانه ام باز حال و هوای روزهای اولی که حامد را از دست داده بودم، گرفت.
چند روزی مادر حامد مریض احوال شد. و من درد خودم را فراموش کردم و پرستارش شدم.
حتی حالا با آمدن آنها که تنها ولی دم بودند، حکم مراد تغییر نکرد چرا که آنها هم نظرشان قصاص بود و بس.
و روز قصاص مراد فرا رسید.
روزی که هیچ کسی حال خوشی نداشت.
هیچ کسی حاضر نبود برای دیدن محاکمه ی مراد بیاید جز من.
پدر حامد همان شب قبل گفت:
_من قلبم با دیدن قاتل پسرم میایسته چه برسه به اینکه بیام و ببینم.
مادر حامد هم که حال خوشی نداشت. اما من مصمم گفتم:
_پدرجان.... با اجازه ی شما.... من میرم.... من برای دیدن این روز لحظه شماری کردم.... همه ی شبا و روزهایی که توی این شش ماه گذشته رو سپری کردم و تنها امیدم به قصاص قاتل حامد بوده.... من با اجازه تون میرم.
کسی اعتراضی نکرد. لباس پوشیدم و بعد از اذان صبح و خواندن نماز از خانه بیرون زدم. هنوز چند قدمی از خانه دور نشده بودم که صدایی آمد.
_مستانه!
ایستادم. عمه بود. خودش را به من رساند و گفت:
_نرو مستانه.... حالت بد میشه.
_نمیتونم عمه.... لحظه ای که حامد رو به بیمارستان رسوندیم آخرین حرفی که به من زد، همه ی اینا جلوی چِشممه.... من باید برم و قصاص مراد رو ببینم.
عمه آهی کشید و گفت :
_پس منم باهات میام.
قصاص مراد درست روبه روی بهداری سوخته ی روستا برگذار میشد.
خیلی از اهالی روستا هم برای دیدن قصاص مراد آمده بودند و جز صدای بلند گریه ی پدر و مادر مراد، صدای گریه ای شنیده نمیشد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_326
فردای آن شب عجیب، همه چیز عجیب تر از همیشه بود!
وقتی به شرکت رفتم هنوز درگیر تفکرات شبانه ام بودم و درگیر این سوال که چرا این دخترک چادری برایم یک دفعه مهم شد؟!
آنقدر که دلم نمی خواست هوتن برای مقاصد خودش به او نزدیک شود.
و حتم هم داشتم که هوتن وقتی روی دختری فوکوس کند، دست بردار نیست.
نتیجه ی این قطع و یقین این بود که باید با خود سرابی یا همان دخترک چادری چشم خاکستری.... یا اصلا.... باران!.... حرف می زدم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و افکارم که چرا اصلا اینقدر پیگیر قضیه ی هوتن و باران هستم، بالاخره با هزار و یک دلیل خودم را قانع کردم که من هوای این دختر را خواهم داشت.
سن کمی نداشتم که بگویم کم دختر اطرافم دیده ام..... نزدیک سی سالم بود.
اما نمیدانم چشمم در کدام نخ چادر این دختر گیر کرده بود اصلا!
بعد از آن همه فکر و خیال و آشفتگی از دست هوتن، تنها راه حل این بود که با خودش صحبت کنم.
و من برخلافِ همیشه.... تا کنار در اتاقش رفتم. و چند ضربه به در زدم و وارد شدم.
اَشکانی مدیر سابق تبلیغات با دیدنم تعجب کرد و خودش، همان دخترک چادری چشم خاکستری، یک دفعه سر بلند کرد و نگاهم.
_شمایید جناب فرداد؟!
هر دو برخاستند.
و من ناچار شدم بگویم.
_بفرمایید.... خانم سرابی چند دقیقه کارتون داشتم.
_اگر تماس می گرفتید خودم می اومدم اتاقتون.
_اشکال نداره حالا من اومدم سری به شما بزنم.... منتظرم.
و بعد با یک ببخشید از اتاق بیرون زدم.
به اتاقم برگشتم که آمد.
با آنکه من در اتاق قدم میزدم اما او را دعوت به نشستن کردم.
_بفرمایید خانم سرابی.
نشست روی صندلی مقابل میزم و من هنوز در وسط اتاق، آهسته قدم میزدم.
_بفرمائید جناب فرداد.
_خب.... در مورد هوتن می خواستم صحبت کنم.
_هوتن!!... نمی شناسم.
_منظورم دوست من جناب مهندس که یه مدت تو شرکتش کار کردید هست.
_آهان... بله.... جناب مهندس... بفرمایید.
ایستادم و نگاهش کردم.
او هم نگاهش روی صورتم ماند.
یعنی او هم متوجه ی تغییر خط فکری ام شده بود!؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............