🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_327
وقتی وارد جمع اهالی روستا که یک دایره ی بزرگ زده بودند، شدم، خیلی ها راه را برایم باز کردند تا جلو بروم و شاهد اعدام قاتل همسرم باشم.
و من با پاهایی کم جان، و ذهنی پر از خاطرات پر پر شده، جلو رفتم.
تا جاییکه مقابلم طناب داری بود که از جرثقیلی آویزان شده بود.
صدای ضجه های مادر و پدر مراد بلند بود ولی حتی آنها هم خوب میدانستند که حکم قتل عمد قصاص است.
سکوت کردم. سکوتی تلخ که مدام داشت خاطرات شیرین گذشته ام را برایم مرور میکرد.
با آمدن متهم با آن دست های بسته، صدای همهمه ها بیشتر شد.
عمه فوری دستم را گرفت ولی من قرص تر از آن بودم که حالم در برابر کسی چون مراد، بد شود.
و نمیدانم چرا در میان آن همه هیاهو و سر و صدا، صدای حامد توی گوشم بود.
« _آخرین باری که چشمات رو سرمه کشیدی یادم نیست ولی نگران نباش...
چشمات بی سرمه هم میتونه منو مست کنه....»
مراد بالای سکوی اعدام ایستاد. حتی در آن لحظات آخر هم مغرور بود.
آنقدر مغرور که داشت در بین جمعیت دنبال من میگشت و مرا دید.
انگشت اشاره اش را سمت من بالا آورد و به من اشاره کرد.
و کمی بعد فریاد کشید:
_تلافی میکنم.... مطمئن باش.... روح من دست از سرت برنمی داره.
پوزخندی از خیال خامش زدم و تنها به او خیره ماندم.
قطعا او دیگر یک انسان هم نبود!
حیوانی بود که پوست انسان را به تن داشت!
حتی ذره ای ابراز پشیمانی نکرد. التماس نکرد... خواهش نکرد.... حتی خدا را هم صدا نزد!
و طناب دار همه چیز را تمام کرد.
ان لحظه که جر ثقیل او را بالا کشید و خیلی ها جیغ کشیدند و خیلی ها چشم بستند تا نبینند، من تمام مدت دست و پا زدن هایش نظاره کردم.
چقدر سخت دست و پا زد! ولی حامد من تنها چشمانش را آرام بست و سکوت کرد و از دنیا رفت.
اشکی از چشمم افتاد.
دلم آتش گرفت.
مراد اعدام شد.
اما من آرام نشدم. جنازه ی بی جان مراد، بعد از چند دقیقه از بالای دار پایین آمد و من نگاهم هنوز به آن طناب دار آویزانی بود که انتقام خون حامد مرا از مراد گرفت!
اما حال من خیلی بد بود. فکر میکردم با اعدام مراد آرام میشوم. آتش قلبم فروکش میکند، اشکانم خشک میشود اما نشد.
من دوباره از نو سوختم. سر تا پا....
عمه مدام میپرسید :
_خوبی مستانه؟
و من مدام سری تکان میدادم. به خانه برگشتیم. از همان لحظه ی ورود به خانه، متوجه ی نامنظم بودن تپش های قلبم شدم اما وقتی در خانه را گشودم و مادر حامد با بغض و گریه پرسید:
_قاتل حامد من.... قصاص شد؟
دیگر نفهمیدم چی شد.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_327
_چی شده جناب فرداد؟.... من اشتباهی مرتکب شدم؟
_نه... نه اصلا بحث کاری نیست.
ناچار از آن سردرگمی، جلو رفتم و نشستم روی صندلی مقابلش.
نگاهش کمی سر به زیر شد. چادرش را کشید روی پاهایش و منتظر شنیدن حرفهایم شد.
_خواستم شما رو ببینم که در مورد هوتن به شما هشدار بدم.
همان کلمه ی هشدار، سرش را بلند کرد سمتم.
_هشدار!!
_هوتن شاید مدیر خوبی باشه که هست ولی قطعا در موارد دیگه نمیشه زیاد روش حساب کرد.
_ببخشید منظور شما از موارد دیگه چیه؟!
سخت بود گفتن همه ی منظورم.
_خب.... خب ایشون از شما خوشش اومده و قصدش آشنایی با شماست اما....
هنوز بعد از اما را نگفته، لبخندی زد و گفت :
_جناب فرداد.... هر دختری در مسیر زندگیش با آدم هایی برخورد میکنه که قطعا باید در موردش تصمیمات مهمی بگیره.... این مسئله شخصیه... لطفا بذارید خودم در موردش تصميم بگیرم.
فکر کرد قصدم دخالت است!
پوزخندی زدم.
_اتفاقا من کاری به تصمیمگیری شما ندارم... فقط خواستم بگم مراقبش باشید.... هوتن اهل ازدواج و تعهد زندگی زناشویی نیست.....
_میدونم....
_میدونی؟!
برخاست و با یک لبخند نگاهم کرد و باز نگاهش را پایین انداخت.
_خودم میتونم در مورد ایشون تصميم بگیرم... لطفا دیگه تو موارد شخصی، با من صحبت نکنید.
عصبی از این طرز برخوردش، صدایم را بالا بردم.
_عجب!.... واقعا به جای تشکرتونه؟!.... به جای اینکه از من تشکر کنید که راهنمایی تون کردم و خواستم بهتون بگم هوتن چه جور آدمیه، دارید به من میگید که دخالت نکنم؟!
برخاسته بود و در حالیکه چادرش را مرتب میکرد جواب داد :
_ممنون از راهنمایی شما.... ولی این جور کارها یه کم خصوصی محسوب میشه.... بهتره در مورد کاری با هم صحبت کنیم جناب فرداد.
حرصم گرفت. کم سختم بود که بهش در مورد هوتن هشدار بدهم که با حرفی که زد کلا منصرفم کرد.
با عصبانیتی که سعی می کردم با خونسردی مهارش کنم گفتم :
_باشه هر طور راحتی.... بفرمایید سرکارتون.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............