🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_328
نفسم شاید داشت قطع میشد یا روزهایم شاید توقف کرده بود روی همان روزی که حامد پر کشید.
حالم بد بود. بد تنها یک کلمه ی دو حرفی بود برای توصیف وخامت حالم اما برای من هزار حرف داشت و پشت هر حرفی هزار درد!
چشم گشودم. پلک هایم به سختی جان کندن، باز شدند.
صدای گریه ی مادر حامد را میشنیدم ولی خودش در جمع نبود.
عمه و خانم جان و رها با لیوان آب قندی دورم را گرفته بودند.
_بیا مستانه جان.... یه قُلُپ از این آب قند بخور.
چقدر آب قند!.... دوای روزهای تلخ من، شیرینی آب قند نبود!
آهی کشیدم و به اصرار عمه کمی از آب قند را نوشیدم و خانم جان با حرص غر زد.
_آخه واسه چی رفتی دیدن اعدام مراد؟
و همین سوال کافی بود برای گفتن درد روزهای تنهایی ام.
و همراه شد زبانم با اشک چشمانی که 6 ماه برای حامد اشک ریخت.
_چی میگی خانم جان؟!.... خواستم دلمو آروم کنم.... خواستم با چشمای خودم ببینم مرگ اون کثافت عوضی رو بلکه آروم بشم.... نشدم.... ولی آروم نشدم.... سوختم.... حامد من یه فرشته بود و اون عوضی یه اشغال..... کاش حامد من نمی رفت.... کاش ما رو تنها نمیذاشت.....
و گریستم. با گریه ام خیلی ها گریستند.
حتی رها....
حاضر بودم مثل رها فرزندی را در نوزادی از دست بدهم اما حامد کنارم باشد.... اما نبود.
به اصرار عمه و خانم جان، یک قرص خواب خوردم و افتادم بلکه کابوس های شب و روزم با دیدن خواب حامد تبدیل به رویایی شیرین شود.
اما حتی با قرص خواب هم خوابم نبرد. تنها گیج و منگ شدم و چند دقیقه ای دراز کشیدم.
واقعا دلم میخواست خواب حامد را ببینم و به او بگویم:
_می بینی حالمو؟ .... میبینی چه بلایی بعد تو سرم اومد؟.... پس چرا سراغی از من نمیگیری؟ چرا حالم رو نمیپرسی؟....نمیگی دلم برات یه ذره شده؟.... میدونم که چون تو فرشته ای بودی روی زمین.... به حتم در گوشه ای از بهشت خدا هستی و در آرامش کامل.... اما به من که در التهاب روزهای بی تو هستم، رحمی کن.... دلم هوایت را کرده.... هوای نگاه چشمان زیبایت را.... هوای کلام عاشقانه ات را..... هوای آغوش پر مهرت را.... همه ی خوبی هایت را ازم گرفتی!.... رویایت را به من حرام نکن.... حامد جان.
چه روز بدی بود آنروز!
اصلا هیچ شباهتی به روز انتقام من از مراد نمیخورد!.... شاید هم انتقام مرا آرام نکرده بود.
داغ حامد سنگین تر از این حرفها بود و سخت تر از همه روزهای آن 6 ماهی که گذشته بود.
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_328
بعد از رفتنش، خیلی از خودم عصبانی بودم.
اصلا راست می گفت. به من چه مربوط بود که او می خواهد در مورد هوتن چه تصمیمی بگیرد.
اما با همه ی این ها، باز نمی دانم چرا فکرم درگیرش بود.
لعنتی مدام انگار جلوی چشمم بود.
یا در افکارم یا خودش برای کاری یا حرفی در اتاقم.
و من.... اصلا هنوز دقیق نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است که آنقدر درگیر او هستم.
چند روزی گذشت. بعد از آمدن باران که اسمش را دختر چشم خاکستری گذاشته بودم، باز فروش محصولات شرکت بالا رفت.
از کارش راضی بودم. خیلی دقیق و نکته سنج بود اما از اینکه نگذاشت تا در مورد هوتن با او حرف بزنم، کمی دلخور بودم.
و باز سر و کله ی هوتن پیدا شد.
خصوصیت اخلاقی اش بود.... من او را خوب می شناختم.
خدا نکند که او چیزی را بخواهد....تمام تلاشش را برای بدست آوردنش می کند و اصلا باید بدستش بیاورد و همین قاعده ی کلی اخلاق هوتن بود که نمی توانستم بپذیرم.
مخصوصا که خودم هم هنوز نمی دانستم دقیقا چرا و به چه علت می خواهم هوتن دست از سر باران بردارد؟!
آن روز در شرکت بعد از چند روز که خواستم در مورد هوتن به باران هشدار بدهم و خودش اجازه نداد، من هم خودم را به بی خیالی زدم و با جدیت و اخم سعی کردم خودم را بی توجه نشان دهم اما.....
ساعت 4 بعد از ظهر بود و داشتم برای برگشتن به خانه، میزم را کمی مرتب می کردم که در اتاقم باز شد.
هوتن بود!
بدون حتی در زدن.
می خواست اذیتم کند به تلافی چند روز قبل... این را مطمئن بودم.
_سلام جناب فرداد.
_بهت گفتم این ورا نبینمت.
_چقدر تو لوس شدی رادمهر!.... حالا پیدام بشه چی میشه؟
کتم را از پشت صندلی ام برداشتم و تن کردم.
_ببین هوتن.... محیط شرکت منو به گند نکش خواهشا.
خندید.
_گند رو خوب اومدی ولی به جان تو همین یه بار میخوام سر به راه بشم.... میخوام توبه کنم.... میخوام بزنم تو کار حلال.
از چرندیاتی که بلغور کرد چیزی نفهمیدم، تنها با اخم نگاهش کردم که خودش توضیح داد.
_میخوام از این دختره خواستگاری کنم.
یعنی هر چیزی فکرش را می کردم جز همین!
_چی؟!... خواستگاری؟!.... چرت نگو سر جدت بابا.... تو اهل زن و زندگی نیستی.
باز خندید.
_میشم..... به خاطر این دختره میشم.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............