🌺رفتن به پارت اول👇🌺
https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459
#مثل_پیچک2
#رمان_آنلاین
#پارت_330
#دلارام
همراه محدثه و بهار، یک روز را به خرید سوغاتی اختصاص دادیم.
با اصرار محدثه به بازار مخصوصی رفتیم. بهار سرگرم دیدن مغازه ها بود که محدثه بازویم را گرفت و همراه خودش کشید.
_چی شده؟
_بیا....
مرا روبه روی یک کتاب فروشی کشید و گفت :
_اونو ببین....
مسیر دستش را گرفتم و رسیدم به کتاب « شاخی گلی برای همسرم » نویسنده؛ محمدجواد پورمهر.
دهانم از تعجب باز ماند!
این بشر، زنش کجا بود که برایش کتاب نوشته باشد؟!
از جواب این سوال خنده ام گرفت که محدثه با ذوق گفت:
_من خوندم کتابش رو.... عالیه.... اصلا مثل این پسر هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.
لبم را از آنهمه ذوق محدثه کج کردم.
_نمیری حالا از ذوق.
_به جان خودم آرزومه این پسر بیاد خواستگاری من.... هیچی ازش نمیخوام.... بی مهریه زنش میشم.
اخمی از حرفش زدم.
_خوبه حالا.... یه کم خوددار باش.... خودتو به فنا ندی واسه یه پسر ریشو....
آهسته زیر گوشم زمزمه گفت:
_جوون من به بهار نگی ها....
_نترس نمیگم.
و او فوری توی زیر گوشم پچ پچ کرد:
_من عاشق این فرمانده شدم.
_آخ اگه نمیگفتی اصلا نمیفهمیدم!
حلقه های چشمانم را تا آسمان بالا دادمو در ادامه ی حرفم گفتم:
_ای خدا.... تو دیگه کی هستی!.... آخه چی دیدی تو این بشر که عاشقش شدی!
_باور کن اگه تو هم کتابشو بخونی عاشقش میشی.
_من عاشق یکی بهتر از اونم.
چشمانش چهارتا شد.
_واقعا؟!.... کی؟!
_آشنا نیست.... ریشو و یقه چِفتی هم نیست.... ولی خوبه این کتاب آداب همسرداری رو واسش بخرم بلکه یه چیزایی از این فرمانده ی ریشوی ما یاد بگیره.
و با این حرف وارد مغازه ی کتاب فروشی شدم و همان کتاب را خریدم.
دیگر حواسم به خرید بهار و محدثه نبود. تمام حواسم پی همان کتاب محمد جواد بود که بدانم چی نوشته است که دل محدثه برایش، در تب و تاب بود.
و چندان هم طولی نکشید تا بهار و محدثه خریدهایشان را کردند و دست پر برگشتند هتل و من فقط همان کتاب « شاخه گلی برای همسرم » را در دست داشتم!
🖌 به قلم نویسنده محبوب #مرضیه_یگانه
#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️
🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_330
در اتاقم را که بست مشت محکمم روی
میز فرود آمد.
فوری از اتاق بیرون زدم و قبل از آن که ساعت کاری شرکت تمام شود، رفتم به اتاقش.
تا در اتاق را با شدت باز کردم، چشمم به سبد گل رز هوتن افتاد که روی میزش بود.
نگاهم با اخم رفت سمت اَشکانی که متعجب از این طرز ورودم بود.
_می خواستم تنها با ایشون صحبت کنم.
_بله.... داشتم می رفتم.... خداحافظ جناب فرداد.... خسته نباشید خانم سرابی.
_شما هم خسته نباشید آقای اَشکانی.
با چشمم اَشکانی را دنبال کردم که از اتاق بیرون رفت و تا در اتاق بسته شد گفتم :
_خب.... باید به من توضیح بدی.
متعجب نگاهم کرد.
_ببخشید در مورد چی؟!
سمت سبد گل هوتن جلو رفتم و برگ نازک یکی از گل های رز قرمزش را میان دو انگشت گرفتم.
_در مورد این....
_این؟!.... این که خودمم ازش خبر ندارم.... آقای قاسمی حراست شرکت این را آورد و گفت برای منه... نه اسمی داشت و نه آدرسی.
چشمان جدی ام را به او دوختم.
_خب چون هیچی نداشت باید میذاشتی روی میزت؟
_خب دلم نیومد گل های به این قشنگی رو بندازم دور....
يک دفعه صدایم بالا رفت. زل زدم به نگاه تیله ای چشمانش.
_اتفاقا باید می انداختیش دور.... وقتی نمیدونی کی و برای چی فرستاده باید می انداختی سطل آشغال.
گیج شده بود انگار.
_الان مشکل شما چیه جناب فرداد؟.... مشکل شما یه سبد گل رُز روی میز منه؟!
_مشکل من شمایی خانم.... شمایی که اینقدر ساده ای که با یه سبد گل ساده میتونن فریبت بِدَن.
_ببخشید! ..... کی با یه سبد گل خواسته منو فریب بِده؟!
کلافه از این همه پرسش و پاسخ، چشم بستم لحظه ای و کف دستم را به نشانه ی سکوتش بالا آوردم.
_وقتی تو شرکت من پای سبد گل رز باز میشه ولی نمیذاری حرف بزنم و میگی یه اَمر شخصیه... همین میشه.
_یعنی.... یعنی این سبد گل رو....
_بله... جناب مهندس براتون فرستادن.... انگار خوب هم مغزتون رو شستشو دادن.... در عوض حتی نذاشتی بگم که هوتن کیه و چکاره است.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............